۳۱ فروردین ۱۴۰۳

لب ریخته







و من

میآویزم دگر باره در جامه دان
 
حکایتُ اندیشه ء تو را

تامهتاب شبی دیگر و آسوده خیالی در من

باشد که‌در حریم هر حرف و گفت و گو

پنهان گذارمت

که مبادا، دیده بجنبد در هوای ِ تو

و گُر بگیرد دل 

به خاطره ای



دامون


١٢/آذر/١٣۸٨

هیچ نظری موجود نیست: