۲۲ مهر ۱۳۹۳

ژاژ




به شعر نمی آید دگر قلمم
شب میشود رها 
و در همهمهء باد، رفته از یاد
آن رنگ و آب، که روزی من آنرا به بوم مینگاشتم
ترسیم باید کرد دوباره درخاطره تورا، چونانکه میلغزد موج ِ سکوت ثانیه ها درترنم نگاه
باید که چاره ای، دریچه ای شاید، از آنچه میگذرد در پژواک
و نقش ماهی چشمانت، که  میپالد
درپَلَشتِ آبیِ صبح
دامون

١٤/١٠/٢٠١٤
نقاشی:  ابرِ ستاه ها / stardust



دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من