۱۸ مهر ۱۳۹۳

حقیقت






کنار نهری روان ایستاده ام
سایه ء بوزینه میجنبد درون آب
در میکشم شیشهء حقیقت را به جرعه ای و بیخبری
در سایه ای محو، مینگرد رفتار ِ ناگونهء مرا
آه، ای، حرفهای ِ کال و مقوائی
و آه، ای
تجسم های سرد و تکراری
که تُهی از حقیقتید
و میبارید چون گرده های سمِج از پنیرکی مُهلک
خوب میدانم، که تُهی از حقیقتید
کنار نهر روانم، بی واژهگی مرا، پرتاب کرده بر آنسوی ِ بیتها
جرعه ای دیگر از این وامانده جام را باید
تا شاید
حقیقت را واضح تر کند، از آنکه که هست درون افکارم
کنار ِ نهر روانم، شاگردی بیش نیستم در پژوهش آب
و حقیقت را جرعه ای از آن آب میپندارم، که سرچشمهء آن است
و نبودش را، احساس میکنم در طعم خشکیدهء لبهایم
**
آه، ای تبلهایِ تو خالی
و آه، ای قازه کشیده گان بر صورت
خوب میدانم، که تُهی از حقیقتید

***
بی واژه گی مرا، پرتاب کرده به آنسوی بیتها
کنار نهر روان ایستاده ام با خنجری در کِتف، در پژوهش آب

دامون

٢١/ ١١/٢٠٠١


هیچ نظری موجود نیست: