‏نمایش پست‌ها با برچسب مجموعهء پائیز. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مجموعهء پائیز. نمایش همه پست‌ها

۱۲ آبان ۱۴۰۴

در میانِ رملِ بیابان، کنار جادهء ابریشم




Tuesday, 10 May 2016








من در گذشته زندگی میکنم در کوچه خم های ِ بچهگی هایم

هرچند گذشته گذشته است
اما

اَنگی نبود آنروزها، که چون بختکی، انتظار کشد خمیازه های صبح را

و بازدم هر نفَس، دمی مرفّح بود
اما اما و اما

اما، واقعه ای شاید، دست سرنوشتی به سوق خنجری جرار تر از نوک کُبری
*
گذشته را نگُذشته،  به آینده رسیده ام
اما اما و اما

گذشته در آینده نبود وبوی ِ تهوُع از آن میزد
*
اما، اگر، و این شاید ها، همه و همه، بُغضیست در گلو

خون دلیست، که میریزد،به قیمت حل ِ پوک

و من به ناخواسته، در گذشتهء خویش، در این، هزار سالِ دراز

در رمل این بیابان خشکیده در کنار جاده ء ابریشم، جوینده بر عتیق چشمه ء زندگانی ام

من در گذشته زندگی میکنم،هر چند گذشته گذشته است و آینده امروز است

تک درختی که آبستن اُفتادن و ریشه ای، در افطار ِ موریانه های تناولگر

اَنگی شبیه خُنج بر درخت

خون دلی، لخته ای کِدِر




دامون


٢٩/١٠/٢٠١٤




اَنگ، به وزن تَنگ: حرص زدن


تناولگر : کسی با اشتهای بی امان و بی امتداد، در اینجا موریانه هایی که تا اخر زندگی به نوشخوارند و سیری آنان پایان آذوقه ی آنان است


خُنج: نوعی کنه ی درخت که با مواد سمی خود درخت را به مسمومیت کشیده و باعث خشگی آن میشود


لخته ای کِدِر: اینجا به معنی آماسِ آمال که به صورت عُقده و یا کُمپلکس بعد از فشار مداوم در «فکر»به جای بماند







۳۰ شهریور ۱۴۰۴

اَسرار

 






انسان تراکمٍ تکرار است، در بطنِ زمین


فریاد پژواکیست در ورا آن


وطلاطم آب در ژرفنایٍ وسعت دریا


نبضٍ زمان است


و دلمهء ماهی هایٍ


گُلی در


حوضٍ


خانهء ما، شاید


تکرارٍ حقیقتهاست


حقیقت


درحوضٍ خانهء ماست



***


دامون








۲۶ شهریور ۱۴۰۴

حقیقت

 






کنار نهری روان ایستاده ام، سایه ء بوزینه میجنبد درون آب


در میکشم شیشهء حقیقت را به جرعه ای و بیخبری


در سایه ای محو، مینگرد رفتار ِ ناگونهء مرا


آه، ای، حرفهای ِ کال و مقوائی


و آه، ای


تجسم های سرد و تکراری


که تُهی از حقیقتید


و میبارید چون گرده های سمِج از پنیرکی مُهلک


خوب میدانم، که تُهی از حقیقتید


کنار نهر روانم، بی واژهگی مرا، پرتاب کرده بر آنسوی ِ بیتها


جرعه ای دیگر از این وامانده جام را باید، تا شاید


!حقیقت را، واضح تر کند از آنکه هست درون افکارم


کنار ِ نهر روانایستاده ام ،شاگردی بیش نیستم در پژوهش آب


و حقیقت را جرعه ای از آن میپندارم، که سرچشمهء آب است


و نبودش را، احساس میکنم د ر طعم خشکیدهء لبهایم


آه، ای تبلهایِ تو خالی


و آه، ای آدمک های مقوائی،آه ای قاضه کشیده گان بر صورت، هرزهگانٍ هرجائی


خوب میدانم، که تُهی از حقیقتید!



***


بی واژه گی مرا، پرتاب کرده به آنسوی بیتها


کنار نهر روان ایستاده ام، با خنجری در کِتف ِ نازُکم‌ در پژوهش آب






دامون

٢١/ ١١/٢٠٠١






۸ مرداد ۱۴۰۴

در نهایت

 




در نهایت،
بودن
معنی خویش را در ما خلاصه میکند نه در من، یا تو ِ تنها
بودن ِ ما کلمه ایست همسو علیه ِ استبداد
و تَرد ِ مرگ از اطاق این خانه
*
ما
همسو
ما ایرانی
و ما یک خون
در یک شریان
*
ما
من
وتو
و عزیزان ایستاده به گُردهء این خاک ِ ملتهب
*
ما
سئوالی بیجواب
در تفکر اینهاست






دامون




٢٤/بهمن/ ١٣٨٩

۱۸ مهر ۱۳۹۳

حقیقت






کنار نهری روان ایستاده ام
سایه ء بوزینه میجنبد درون آب
در میکشم شیشهء حقیقت را به جرعه ای و بیخبری
در سایه ای محو، مینگرد رفتار ِ ناگونهء مرا
آه، ای، حرفهای ِ کال و مقوائی
و آه، ای
تجسم های سرد و تکراری
که تُهی از حقیقتید
و میبارید چون گرده های سمِج از پنیرکی مُهلک
خوب میدانم، که تُهی از حقیقتید
کنار نهر روانم، بی واژهگی مرا، پرتاب کرده بر آنسوی ِ بیتها
جرعه ای دیگر از این وامانده جام را باید
تا شاید
حقیقت را واضح تر کند، از آنکه که هست درون افکارم
کنار ِ نهر روانم، شاگردی بیش نیستم در پژوهش آب
و حقیقت را جرعه ای از آن آب میپندارم، که سرچشمهء آن است
و نبودش را، احساس میکنم در طعم خشکیدهء لبهایم
**
آه، ای تبلهایِ تو خالی
و آه، ای قازه کشیده گان بر صورت
خوب میدانم، که تُهی از حقیقتید

***
بی واژه گی مرا، پرتاب کرده به آنسوی بیتها
کنار نهر روان ایستاده ام با خنجری در کِتف، در پژوهش آب

دامون

٢١/ ١١/٢٠٠١