۸ اسفند ۱۳۹۳

در گذشت زمان




.زمان در برکه یِ جاودانه، لمیده در آب
.صدای صامت ماهی ها، تکرار موج در آب است، ترانهء رقصی شعله وار
گویی، که حرف حرف ماهی ها - قصه در گذشت زمان است
و ما، حافظان چیره بر آن

دامون


٢٩/١١/٢٠١٤

۴ اسفند ۱۳۹۳

تولدی دیگر





نه لکنتی نیست در گفتن، اگرکه باشم خاری اما، نه دربه چشم رفیق
نه، لکنتی نیست در آذاده زیستن که مصلوب برآنم
و این، آوایِ قریب که از نفیر نِی ِ انسانیْم - هر از دم بر میکشم
صدای اعتراض غریبانه ایست، نه؟
تو گوئی که در گلوی بغض، ایستاده میمیرد و در غیاب حقیقتی خورد
پیر تر از پیش به پژواک است، بی آنکه اتکائی، پُشتگاهی


لکنتی نیست، نه لکنتی نیست در صدایم، نی آنکه خاری باشم، دربه چشم رفیق


دامون


٢٢/٠٢/٢١٥



۲۷ بهمن ۱۳۹۳

تا نزند آفتاب خیمه نور جلال




تا نزند آفتاب خیمه نور جلال

حلقهء مرغانِ روز

کی بزند پر و بال؟

*از نظر آفتاب

گشته زمین لاله زار

خانه نشستن کنون 

.هست وبالِ وبال

تیغ کشید آفتاب

خون شفق را بریخت

خون هزاران شفق 

طلعت او را حلال

چشم گشا عاشقا

!بر فلک جان نگر

صورت او چون قمر 

قامت ما چون هلال

عرضه کند هر دمی 

ساغر جام بقا

شیشه کند می ز لطف 

ساغرِما مال مال

چشم پُر از خواب بود 

تاکه نظر کرد او

گفت که با روی ما 

شب بود اینک محال

تا که کبود است صبح

روز بود در گمان

چونک بشد نیم روز

نیست درآن قیل و قال

تیز نظر کن، تو نیز 

در رخ خورشید جان

از نظر ما نگر

تا که ببینی جمال

در لُمَع قرص او

صورت شه شمس دین

زینت تبریز اوست

 سعدِ مبارک وصال






غزل شمارهٔ ۱۳۴۹


دیوان غزلیات شمس



از نظر آفتاب گشت زمین لاله زار": به خاطر روشنایی خورشید، زمین به گلستان تبدیل شد" *




توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند

دامون

۲۵ بهمن ۱۳۹۳

در فاخری، نیامده در کتابها





گذشته، گذشته، از سر ساعت، و گذشته و دیگر نمیآید
و چون گذشته گذشته است و دیگر نمیآید
 پس
پس، بازی بر سر چیست
بر سر ِ آینده ای که می آید یک روز
و میگذرد
و گذشته میشود
و در دل خاطره ها هم شاید اثرش نامحسوس؟
یا اینکه چیز دیگری؟
چیزی شبیح به یک حقیقت ناشناخته
چیزی شبیح خدا
یا که پرتاب جرمی به بزرگیِ سنگِ آسیاب، از آسمان آبی دیگر
از ستاره ای دیگر
چیزی شبیح ِ یک حرکت، که در بازی شطرنج، حتی به فکر بکر ِ سرکار هم نمیرسد
***
چیزی شبیه،  نه به آنکه در مُخیله ء سر
چیزی، که نه گذشته است
و نه
آینده
چیزی شبیه حال


دامون
١٤/٠/٢٠١٥

۱۳ بهمن ۱۳۹۳

در غیاب دیدار



در کویری جهنم زا
در طوفانی مطلاطم از زره زره متلاشی شدهء این مُغاک پیر
که در هر دم تنوره ء آژیدهاک را ماند
و هر بازدمش سیلی سخت وتابیدهء روزگار را
به جا مانده و تنها، نقش کم رنگی از عصیان را مانم

در این احوال مرا چُنان روئیائی بود در عنفوان،
که روی دوست به فاختهء جان آرزو بود
و در غیاب دیدار او
میچکید تابیدهء من،  ازعارض‌ ِ چَشمانم
*
در کجاوه نشستم، موازی با کاروانی
ملوک ِ مفرح را گُذشتم
از آن دزدیده دل، نشانی تنها در فرسنگی دور از گُل و گیاه یافتم
مرکب به زیر ران از قافلهء سیال آدمها، جدا گشتم
دل به بهای ِ فِراقت فروختم
به بهر اطشان ِ بیابان در شُدم
*
چند منزلی در نگذُشته ام
جو زمان در این بیقیوله
به بارانی از سنگ و شن ابتدال یافت
آنسان، که در هر زبانهء طوفانش دمی مُمِدّ حیاط نمایان نبودی
و در تازیانه اش، تفرُّج ِ تفریح
و اینسان که بینی، برشهادت دوست
دست از جان شسته به اعماق میروم
در گواهی ِ هر سطر
در نوشتار این جمله

دامون


٢٢/٠٥/٢٠٠٩

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من