February 23, 2015

تولدی دیگر





نه لکنتی نیست در گفتن، اگرکه باشم خاری اما، نه دربه چشم رفیق
نه، لکنتی نیست در آذاده زیستن که مصلوب برآنم
و این، آوایِ قریب که از نفیر نِی ِ انسانیْم - هر از دم بر میکشم
صدای اعتراض غریبانه ایست، نه؟
تو گوئی که در گلوی بغض، ایستاده میمیرد و در غیاب حقیقتی خورد
پیر تر از پیش به پژواک است، بی آنکه اتکائی، پُشتگاهی


لکنتی نیست، نه لکنتی نیست در صدایم، نی آنکه خاری باشم، دربه چشم رفیق


دامون


٢٢/٠٢/٢١٥



No comments:

Post a Comment

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List