November 30, 2013

عاشقانه





شاید که در کوچه نسیمی نمیوزد

و حکایتی جز آن تومار مکرر تکرار

و جار در نا هنجار ِ زندگی، دگر نمانده به جا

و حتی

کلمات هم، برای تو، تکراریست

تو کاغذ

تو قلم
دستی، حائل انگشتان

که گیج

چون تندر صماع درویشان

.در میانه ء میدان

*

در کوچه نسیمی نمیوزد، آنسان 

که عشق را 

به نغمه برخواند

حکایتی دیگر نمانده به جا، جُز 

تکرار مکررها

و جار در نا هنجار

و بوی ادرارِ ِ اسبها و گَزمه ها



دامون

٢٩/١١/٢٠١٣



November 29, 2013

انفجار


آنسان که دیده به گرماگرم
این معرکه
مینگرد
هر جانب این بندر کهنه را آهیست
وهر آه را ناله ای به دنبال
وهر نهیب را نهیبی دیگر
حکایتِ
دندان در مقابل دندان
چشم در مقابل چشم
وتو حتی
در ماهواره ات تصویر توانی کرد
شرارهء این پشته ها را
که میسوزد به ناگاه
در روشنیِ روز
ما به انفجار نزدیکیم، به
گفتهء
دیگر

دامون

١٧/فوریه/٢٠٠٩

November 26, 2013

«die Burgschaft»



در گذری مختوم به قصر پادشاهی قدار، ایستاده بود مردی با خنجری پنهان به زیر آستین
شب هنوز رخوت خویش را نباخته به صحر، و در طلعلُع ِ ماه، تکه ابری نازا، طلایه دار باران بود
زیر لب، به زمزمه میگفت مرد
باید که کشت این شعله را، باید که پاک کرد این لکه را 
که افتاده چون سایه ای به روی شهر
و در باور 
دستانش، میسائید آن ظهر آگین خنجر را که در آماس تمام عقده هایش 
از پیش ساخته بود 
در کوتاه بگویم، در دست خنجری و در دل هزار نفرت بی پایان،در انتظار لحظه ء میعاد خویش
با پادشاهی سنگین دل از توران

قسمت کوتاهی از برگردان شعر ِ معروف فریرش فُن شیلر
  «die Burgschaft» به فارسی
از دامون


در آستین هزار توی ِ افسونگر زمان




در آستین هزار توی ِ افسونگر زمان
تو چه دانی، کدام بازی تازه نشسته به انتظار
شاید دو خط موازی به اشتباه ونخواسته در انتها
یکی شوند
و انبوه شاخه های این درخت که مانده خُشک 
به بار نشیند در مرز ِ میان شب و صبح
در بعد بی قرار زمان، در امکان


دامون
٢٦/٠١/١٣٨٩

November 20, 2013

در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست





مهربانی از میان خلق دامن چیده است

از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است

وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است

جامه‌ها پاکیزه و دل‌ها به خون غلتیده است

رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است

روی دل از قبلهٔ مهر و وفا، گردیده است

پردهٔ شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است

صبر از دلها، چو کوه قاف دامن چیده است

نیست غیر از دست خالی پرده‌پوشی مرد را

خار، چندین جامهٔ رنگین ز ِ گل پوشیده است

گوهر و خرمهره در یک سِلک جولان می‌کنند

تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است

هر تهیدستی زبی شرمی درین بازارگاه

در برابر ماه کنعان را، دکانی چیده است

در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست

چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است

برزمین آن کس که دامان می‌کشید از روی ناز

عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است

گر جهان زیر و زبر گردد، نمی‌جنبد ز جا**

هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است


صائب



.معنی این بیت به این صورت است که: اگر دنیا از هم بپاشه، از جایش تکان نمیخورد، کسی که به هر اتفاقی راضی است **

**


 .صائب تبریزی از شاعران عهد صفویه است که در حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری در اصفهان  زاده شد

 .در جوانی به هندوستان رفت و از مقربین دربار شاه جهان شد

 .در سال ۱۰۴۲ هجری قمری به ایران بازگشت و به منصب ملک‌الشعرایی شاه عباس ثانی درآمد

. وی در باغ تکیه در اصفهان اقامت کرد و همواره عده‌ای از ارباب هنر گرد او جمع می‌شدند 

. در سال ۱۰۸۰ هجری قمری وفات یافت و درباغ تکیه در کنار زاینده‌رود به خاک سپرده شد

November 18, 2013

ما پیر به روشندلی صبح ندیدیم




چندان که چو خورشید به آفاق دویدیم
ما پیر به روشندلی صبح ندیدیم
یک بار نجست از دل ما ناوک آهی
از بار گنه همچو کمان گر چه خمیدیم
چون شمع درین انجمن از راستی خویش
غیر از سر انگشت ندامت نگزیدیم
افسوس که با دیدهٔ بیدار چو سوزن
خار از قدم آبله پایی نکشیدیم
از آب روان ماند به جا سبزه و گلها
ما حاصل ازین عمر سبکسیر ندیدیم
بیرون ننهادیم ز سر منزل خود پای
چندان که درین دایره چون چشم دویدیم
هر چند چو گل گوش فکندیم درین باغ
حرفی که برد راه به جایی، نشنیدیم
صائب به مُقامی نرسیدیم ز پستی
از خاک چو نی گر چه کمربسته دمیدیم

صائب


 .صائب تبریزی از شاعران عهد صفویه است که در حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری در اصفهان  زاده شد

 .در جوانی به هندوستان رفت و از مقربین دربار شاه جهان شد

 .در سال ۱۰۴۲ هجری قمری به ایران بازگشت و به منصب ملک‌الشعرایی شاه عباس ثانی درآمد

. وی در باغ تکیه در اصفهان اقامت کرد و همواره عده‌ای از ارباب هنر گرد او جمع می‌شدند 

. در سال ۱۰۸۰ هجری قمری وفات یافت و درباغ تکیه در کنار زاینده‌رود به خاک سپرده شد

November 9, 2013

خروج








ریشه هایم

آنان که در زمین سرشته بود، بنیانم را، محور اندیشه هایم را

 ِآنان، که در بلوق ِ 

داستانی ننوشته را به آغاز بود

به دست و َرَ ع ِ باد سپردم

در سپیده دمی

در استغاثهء مادر

در جدال، با آسیاب قریهء عشق، پدر
*
*
 بردم به دور دست

تو نمیدانی، تو نمیدانی

کابوس ِ افسرده گی را در استفراغ ِ حقیقت

.و طعم ترش واماندن را در جهاز ذهن
*
*
در خیال

صفای دستانم 

در میهمانی ِ "تنها" بود

در گرو کاذب ِ فراموشی


.در حد مطلقِ ِ افیون

*
*
در آنسوی محور میعاد 

من بودم اسیر

اسیر ِ حسرت برگشت 

 و دیدنِ دوبارهء آسیاب ِ قریهء عشق پدر

که فوج کبوتران ِ ناخوانده را 

در اندوخته ای ا ز نداشتن

و افتخار به جُبه ای به قا مت حلزون

*
*
بربسته رخت از زمین دگر

نه استغاثهء مادر 

ونه 

خروشِ صخره سای پدر 

.در وزیدن باد

من

وا مانده

در سوالی سر در گم

در خروج از پیلهء خورد




دامون

یکشنبه ٣١ مرداد ١٣٨٩

از گذشته




گذشته میگذشت، خاطره ها را در هر آسیمه ی سر
من در وعده، به ملاقات میرفتم، به دیدار، تا 
از بام ابرها بجویم هزار نجوا را 
او من بود من او
فقط حرف بودکه میجَوید ما را در آغوش یکدیگر
از همه رنگها بیرنگ بود پوست، زیر شانه ها خانه داشتیم، در هر آسیمه هزار سر بود که 
میجوید ما را از پُشت مردمک چشمها
من بودم و تنها در هزار چشم

دامون

٠٩/١٠/٢٠١٣


November 7, 2013

ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم











ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم
موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم

شهپر پرواز ما، خواهد به کف افسوس شد
کز غلط بینی، قفس را آشیان پنداشتیم

تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت
چون قلم، آن را که با خود یکزبان پنداشتیم

بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد
دار خون آشام را دار الامان پنداشتیم

بیقراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود
کعبهٔ مقصود را، سنگ نشان پنداشتیم

ناشهٔ سودای ما از بس بلند افتاده بود
هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم

خون ما را ریخت گردون، در لباس دوستی
از سلیمی، گرگ را صائب، شبان پنداشتیم

صائب تبریزی غزلیات


 .صائب تبریزی از شاعران عهد صفویه است که در حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری در اصفهان  زاده شد

 .در جوانی به هندوستان رفت و از مقربین دربار شاه جهان شد

 .در سال ۱۰۴۲ هجری قمری به ایران بازگشت و به منصب ملک‌الشعرایی شاه عباس ثانی درآمد

. وی در باغ تکیه در اصفهان اقامت کرد و همواره عده‌ای از ارباب هنر گرد او جمع می‌شدند 

. در سال ۱۰۸۰ هجری قمری وفات یافت و درباغ تکیه در کنار زاینده‌رود به خاک سپرده شد

November 1, 2013

Remembrance




I am the terrified child Longing for the comfort of my father’s soft hand. The tears rolled down my once rosy cheeks as he left to fill a filthy trench. The pain and sorrow in my heart would never heal. The day he left I would never forget. The day he left I felt sadness. The day he left I knew he wouldn’t come back. I am terrified child awaking in the dark, cold night screaming his name knowing he’s not here any more.


By Mandy

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List