در گذری مختوم به قصر پادشاهی قدار، ایستاده بود مردی با خنجری پنهان به زیر آستین
شب هنوز رخوت خویش را نباخته به صحر، و در طلعلُع ِ ماه، تکه ابری نازا، طلایه دار باران بود
زیر لب، به زمزمه میگفت مرد
باید که کشت این شعله را، باید که پاک کرد این لکه را
که افتاده چون سایه ای به روی شهر
و در باور
دستانش، میسائید آن ظهر آگین خنجر را که در آماس تمام عقده هایش
از پیش ساخته بود
در کوتاه بگویم، در دست خنجری و در دل هزار نفرت بی پایان،در انتظار لحظه ء میعاد خویش
با پادشاهی سنگین دل از توران
قسمت کوتاهی از برگردان شعر ِ معروف فریرش فُن شیلر
«die Burgschaft» به فارسی
از دامون
No comments:
Post a Comment