November 9, 2013

خروج








ریشه هایم

آنان که در زمین سرشته بود، بنیانم را، محور اندیشه هایم را

 ِآنان، که در بلوق ِ 

داستانی ننوشته را به آغاز بود

به دست و َرَ ع ِ باد سپردم

در سپیده دمی

در استغاثهء مادر

در جدال، با آسیاب قریهء عشق، پدر
*
*
 بردم به دور دست

تو نمیدانی، تو نمیدانی

کابوس ِ افسرده گی را در استفراغ ِ حقیقت

.و طعم ترش واماندن را در جهاز ذهن
*
*
در خیال

صفای دستانم 

در میهمانی ِ "تنها" بود

در گرو کاذب ِ فراموشی


.در حد مطلقِ ِ افیون

*
*
در آنسوی محور میعاد 

من بودم اسیر

اسیر ِ حسرت برگشت 

 و دیدنِ دوبارهء آسیاب ِ قریهء عشق پدر

که فوج کبوتران ِ ناخوانده را 

در اندوخته ای ا ز نداشتن

و افتخار به جُبه ای به قا مت حلزون

*
*
بربسته رخت از زمین دگر

نه استغاثهء مادر 

ونه 

خروشِ صخره سای پدر 

.در وزیدن باد

من

وا مانده

در سوالی سر در گم

در خروج از پیلهء خورد




دامون

یکشنبه ٣١ مرداد ١٣٨٩

No comments:

Post a Comment

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List