ریشه هایم
آنان که در زمین سرشته بود، بنیانم را، محور اندیشه هایم را
ِآنان، که در بلوق ِ
داستانی ننوشته را به آغاز بود
به دست و َرَ ع ِ باد سپردم
در سپیده دمی
در استغاثهء مادر
در جدال، با آسیاب قریهء عشق، پدر
*
*
بردم به دور دست
تو نمیدانی، تو نمیدانی
کابوس ِ افسرده گی را در استفراغ ِ حقیقت
.و طعم ترش واماندن را در جهاز ذهن
*
*
در خیال
صفای دستانم
در میهمانی ِ "تنها" بود
در گرو کاذب ِ فراموشی
.در حد مطلقِ ِ افیون
*
*
در آنسوی محور میعاد
من بودم اسیر
اسیر ِ حسرت برگشت
و دیدنِ دوبارهء آسیاب ِ قریهء عشق پدر
که فوج کبوتران ِ ناخوانده را
در اندوخته ای ا ز نداشتن
و افتخار به جُبه ای به قا مت حلزون
*
*
بربسته رخت از زمین دگر
نه استغاثهء مادر
ونه
خروشِ صخره سای پدر
.در وزیدن باد
من
وا مانده
در سوالی سر در گم
در خروج از پیلهء خورد
دامون
یکشنبه ٣١ مرداد ١٣٨٩
No comments:
Post a Comment