گذشته میگذشت، خاطره ها را در هر آسیمه ی سر
من در وعده، به ملاقات میرفتم، به دیدار، تا
از بام ابرها بجویم هزار نجوا را
او من بود من او
فقط حرف بودکه میجَوید ما را در آغوش یکدیگر
از همه رنگها بیرنگ بود پوست، زیر شانه ها خانه داشتیم، در هر آسیمه هزار سر بود که
میجوید ما را از پُشت مردمک چشمها
من بودم و تنها در هزار چشم
دامون
٠٩/١٠/٢٠١٣
No comments:
Post a Comment