November 9, 2013

از گذشته




گذشته میگذشت، خاطره ها را در هر آسیمه ی سر
من در وعده، به ملاقات میرفتم، به دیدار، تا 
از بام ابرها بجویم هزار نجوا را 
او من بود من او
فقط حرف بودکه میجَوید ما را در آغوش یکدیگر
از همه رنگها بیرنگ بود پوست، زیر شانه ها خانه داشتیم، در هر آسیمه هزار سر بود که 
میجوید ما را از پُشت مردمک چشمها
من بودم و تنها در هزار چشم

دامون

٠٩/١٠/٢٠١٣


No comments:

Post a Comment

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List