۸ مرداد ۱۴۰۴

در نهایت

 




در نهایت،
بودن
معنی خویش را در ما خلاصه میکند نه در من، یا تو ِ تنها
بودن ِ ما کلمه ایست همسو علیه ِ استبداد
و تَرد ِ مرگ از اطاق این خانه
*
ما
همسو
ما ایرانی
و ما یک خون
در یک شریان
*
ما
من
وتو
و عزیزان ایستاده به گُردهء این خاک ِ ملتهب
*
ما
سئوالی بیجواب
در تفکر اینهاست






دامون




٢٤/بهمن/ ١٣٨٩

۵ مرداد ۱۴۰۴

خاک




Wednesday, 3 June 2020





میبلعد فلق در حُفره ای فراخ
اندیشه ء مرا
*
در آرزو به خواب میشوم
تا نا کُجای ِ تُحی از سئوالها، در بطن زمین سخت
بر خان ِ موریانه ای شاید
که میکشد به نیش پاره ای از حقیقت مرا
*
خاک میشوم و سهم من در اشتهایِ تکیاخته ای خلاصه میشود
و انگار‌ هء خواهشم در بوم نقش نگرفته ای در ادراک
*
فقط خدا میداند
*




دامون


#آسیه_پناهی

Posted by Damon at 22:34

۱ مرداد ۱۴۰۴

امید

 






سنگ صبور من

ای سندباد داستان پدر

و تو ای سیه چهرهء مادر

سوزنی اگر دستی گزید

خونی اگر چکید

قلبی اگر شکست

پرنده اگر که مرد

پرواز بودنیست


دامون

‏دوشنبه‏/٠٨/٠٦/٢٠٠٩







۲۹ تیر ۱۴۰۴

هزار بهانه

 

Sunday, 10 April 2011




هزار بهانه که بگویم سطری
خواسه، آنرا که به دل بنشیند، چو نیشدر
در خویش
می، نشسته ام در فراز ِ ستیغ کوه
در خویش
می، در دورانم، خلصه وار
میتنم پیله ابریشم خویش را
آهیخته
جائی
میان آرمگه جمله ها
در و را ء
در مساحتی بی انتها
در پهنهءسکوت
آرامیده در شعری
نه بنوشته به هر کتاب
می آغازم سخن را
قطره قطره
تکیدهء دل را
زمزمهء آن من ِ در منرا



دامون

۲۰۰۹/۰۵/۲۷


۱۷ تیر ۱۴۰۴

قمار




Wednesday, 13 April 2016









باختم، باختی، باختند، آنان که سُجده به مهراب ِ ‌این بُتکده میکردند

و ایمان خویش را به دخلِ افعی ماردوش به صحّه گذاشتند

*

رفتید

رفتیم

رفتند

و تاریخ، باز صفحه ای خط خطی را به یادگارگذاشت

نه خبر از رستمی
که برکَنَد 
از دمار این پنیرک سمی،ریشه را




دامون

٠٤/١٣/٢٠١٦

Posted by Damon at 02:24
پژواک

۱۴ تیر ۱۴۰۴

وطن

 




مُراودهء من با چشمان تو
چون روز ِ روشن است، در میان این همه تراکم 
 که میبارد قطره قطره در این ذُلالِ ضُلمانی 
من 
در استوار دستها تو شریان گرفته ام

*

گر بارش ابری نازا
این چُنین
در این عصر بی رمغ
بر حیاط این خانه در جریان است
هرگز گدازه ء عشق را در قلب من
برای تو خاموش نخواهد کرد
زیرا که من 
در استوار ِ دستهای تو شریان گرفته ام

*

گر میسوزدم، هر کومه در این دیار
 هر روز، به آتشی کاذب
هرگز گدازهء عشق را در قلب من برای تو خاموش نخواهد کرد
زیرا که من 
در قطرانی این التهاب تند که در بارش است 
در استوار دستهای تو شریان گرفته ام

و این، خود به خویش، چون روزِ روشن است
در این ذُلالِ ضُلمانی





دامون



١٦ مهر ١٣٩١

۱۰ تیر ۱۴۰۴

در سراشیب









در بیاور آن میخ انفجار‌ِ را از مغزم

آن ریگ شهاب گونهء مزاحم را، از کفشم

میخواهم زنده بمانم

زندگی کنم، این چند روزهء دنیا را

عشق بورزم به جای سجده به تو

در آزادی بمیرم

بدون درد سر بستن دستمال آخرت تو به شقیقه ام

یا آن قُل و زنجیرت به ریشه ام در اوین یا گوهر دشت

بُرو، بُرو بهشت

من

من به جهنم

میخ نحص طویله ات نیست آنجا در سرم

به جهنم

ریگ در بایستی ات نیست آنجا داخل کفشم

به جهنم

اگر آدم بخشید بهشت را به یه گندم

من بخشیدم همه را به تو

به بهای ِ یک حلِ پوک

بُرو به گُم

بُرو، بُرو بهشت


در بیاور

آن پنبه را از گوشت




دامون


١٩/بهمن/١٣٨٨
نگرش ٤


توضیح

فرتور بالا تصور از بزرگترین زندان ایران  "زندانشهرِ" فشافویه است که افراد جنایتکار بصورت یک قلمرُو از آن بهره میبرند و برای مصرف آن علیه ِ زندانیان 
سیاسیِ در بند که در این جهنم روزگار سپری میکنند، طرف دیگر این داستان


تشابح آن انسانهای دسته دوم، با انسانهایی که به خاطر دین و مذحبشان به خاطر نژادشان آمال خاموش شدن شده و میشوند  دلیل این نقاشی شد

متاسفانه من نقاش خوبی نیستم اما با سبکِ کوبیسم و دادا ایسم سازگاری دارم 

فرتور بالا توصیف دو ماجرای متفاوت از دوزمان متفاوت که برهم منطبق شده اند "در تموزِ روز" نام این اثر است



دامون 

2025/07/01

دو‌شنبه ۱۰ تیر ۲۵۸۴ | ۱ جولای ۲۰۲۵ میلادی

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من