‏نمایش پست‌ها با برچسب دفتر آخر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب دفتر آخر. نمایش همه پست‌ها

۱۸ آذر ۱۴۰۳

گفتمانگر، واژه ای نو و








گفتمانگر را پرسیدم که چه گفتی خواهی؟

گفت: هنگامِ ضحاهاک را گفتمی

که رَنگی از جنایت ُ قتل ُ غارتِ بود

در عصرِ این حادثه، در هماسویِ هر گذر، کاویانی افراشته از ررُپوشِ آهنگر، دست در دست میگردید

از کوچه ای به گوچه ای واز خیابانی به خیابانی

درمیگذشت واز پیِ او، عصیانی ، بس سِتُرگ در نجوا

هماره چون  رودِ ملتهب و فراگیر

**

از خویش در شده گان،  آنانکه پای، نلقزیدند در نبودِ تابُ توان

وایمان آورده گان، بیدار شُدهگان از طلسمِ دیو 

با  سرودی، که در اندک

آتشی را جای گُزینَد

که نه پیل، ونه، پیلبان را، تابِ رویاروی، با آن

 آنگا هان، که نور به تاریک، چیره گشت

و شب، به روز، تن در داد

خِیلِ آزاد گشته گانِ زِ بندِ اهریمن

بر آن گشتند

که نزدِ آفریدون شوند

.که از تبار جمشیدِ دادگربود و یارِ ستمدیده گان

.پس آن درفش را، کاوییان خوانده، آفریدون را به تختِ دادگری نشانده و تاجی زِ فَرِ کیان به سر او نِهادند

؛

و حال، پسِِ سدسال و سدها سال

افسانه، حقیقت را به میعاد است

و آنسوتر

 ضهاکِ افتاده در مُقاک

همپاله با افعیِ پرورده به دستِ خویش




دامون




۰۹/۲۴/۲۰۲۱

۱۸/آذر/ ۲۵۸۳



:توضیح

گفتمانگر: روایت کننده است

هنگام:  در زمانیکه

هماسو: از همه طرف

 همارهٔ یک رود  مثل یک رود

.پای،  نلقزیدند، خویش را نفروختند  

اهریمن همان دیو است

.پسِِ  سدسال و سدها سال: بعد از هزار سالِ سیاه

همپاله: رو در رو

 


۲۷ خرداد ۱۴۰۲

آنروزها خدا چه زیبا بود

 






آنروزها

 خدا چه زیبا بود

میرفتی مینشستی 

و دردردُ دلت را براش میگفتی

از سیر تا به پیاز را، از کم تا به زیاد را.

 آنروزها 

خدا چه زیبا بود

در پوست میگُنجید

چون

 استعاره ای

 نبود، شکی یا که تعارفی.

وحمی نبود 

میان خدای ما و خدایِ هرکسی، خدا

خدا مقامی داشت برای خودش

میرفتی مینشستی، میگفی، میشِنیدی

حتی میخندیدی

بی آنکه خدایت متاثر شود.

آنروزها خدا چه زیبا بود مرحم دردی، الطیامی.

 این سٌوال

که پوچ حرف میزنم را 

اعتنایی، نیست

حرف دل است در واضح

هر کس را  کار خویش بود در قدیم

آتش برِ  انبان خویش بود در قدیم

اینجا که من  ایستاده است، خدا

تغدیر میکند

و تو 

چون بنده ای زلیل به سجده ای 

تعظیم میکنی

دستت دراز میکنی

 که فریاد 

میکشی

مسرور نمیشوی

مفّرح نمیشوی.

دروغ بود آنچه تا به حال حقیقت بود

و من 

و ما 

وشما 

و ایشان های دگر

همه دروغ را حقیقت میپنداشتیم 

و حقیقت را،دروغ 

و من

این من در من 

هنوز 

ایستاده میان حقیت و دروغ

دروغ در یک دست 

و حقیقت  به دست دگر.

 

  گوشی نمانده که واقعیت را 

دوره کند، گویی که خاک یاس 

به دلها فشانده اند 

اینجا که من است 

و ما و شُما

بایِست کلاه را قاضی کند به نزدخویش 

و از تخیل آنچه  نیست، دست بُگذارد.

شاید، حزیان می گويم یاکه مجیز، نمیدانم، تو بگو

 

 

 

  دامون

۲۸/خرداد/۲۵۸۲ شاهنشاهی

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من