من دزد دیدم کو برد
مال و متاع مردمان
این دزد ما خود دزد
را، چون می بدزدد از میان
خواهند از سلطان
امان، چون دزد افزونی کند
دزدی، چو سلطان می
کند، پس از کجا خواهند امان
عشق است آن سلطان، که او، از جمله دزدان دل برد
تا پیش آن سرکش برد،
حق سرکشان را، موکشان
عشق است آن دزدی که
او، از شحنگان دل می برد
در خدمت آن دزد بین،
تو شحنه گانِ بیکران
آواز دادم دوش من، کای
خفتگان، دزد آمدهاست
دزدید او از چابکی،
در حین زبانم، از دهان
گفتم ببندم دست تو،
او خود بِبَست دستان من
گفتم به زندانت کنم،
او می نگنجد در جهان
از لذت دزدی او، هر
پاسبان دزدی شده
از حیله و دستان او، در زیرکی گشته نهان
خلقی ببینی نیم شب،
جمع آمده، کان دزد کو
او نیز می پرسد که
کو، آن دزد او، خود در میان
ای مایه هر گفت و
گوی، ای دشمنان دوست روی
ای هم حیات جاودان،
ای هم بلای ناگهان
ای رفته اندر خون
دل، ای دل تو را کرده بحل
بر من بزن زخم مهل،
حقا نمیخواهم امان
سخته، کمانی خوش بکش،
بر من بزن آن تیر وَش
ای من فدای تیر تو،
ای من غلام آن کمان
زخم تو در رگهای
من، جان است و جان افزای من
شمشیر تو، بر نای
من، حق است ای شاه جهان
کو حلق اسماعیل را،
از خنجرت شُکری کند
جرجیس گو، کز زخم
تو جانی سپارد هر زمان
شه شمس تبریزی اگر،
چون بازآید از سفر
یک چند بود اندر
بشر، یکدم چو عنقا بینشان
دیوان شمس
غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۰
توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون