February 16, 2014

به گفتهء آ


در شهر کوران مریضی بود که میدید، به گفتهء آ
کوران دسته دسته، با عصاهای نجیب خویش در رسیدند
و آنسان، که ماری را در جُبّهء‌ حلزون گرفتار،
ویا موشی در مسلخ
مردک ِ بینوا را بر دو چشم، شفا بخشیدند
و بعد از آن بر خویش بالیدن و گُفتند که ما کُنندهء کاریم
و دست ِ انتقام
و بر خطابه نبشتند بر سُریر دروازه
اگر بینش خوب بودندی، در تملک ِ هر شخص میبودی
پس ایدون باد

دامون


Arbeit Macht Frei by Heidi Winner

February 13, 2014

من ومن


من وَمن 
در جنگند
من، میگوید، که من، عاشق عشق من است
من، میداند که من میداند ونمیخواهد بداند 
که من میداند

آهی از سینه کشید من و سرلانه، خودرا، در خویش ِ خویش، مخفی کرد
مثل لاکپشتی در لاک خودش
مثل 
نمیدانم شاید، همان لاکپشت،  که در لاک خودش
*
این همه لاله که تو در باغچه ام میبنی، میگوید من :
همه شب بو هستند
در غیاب خورشید عِطرشان منفرد است، در هوا میپیچد، مثل یک حالهء دود
من که با من در جنگ است
همه را میداند و میپرسد از من ِ دیگر ِ من
بکجا شد روزی؟
که من، و نه نقشی از من در خاطر ِ من.
*
من
و
من
در جنگند
هر چه من میبافد، همه در چشم من‌ ِ دیگر من صحبتی در باد است
من به موصیقیِ شاد، در رقص است
من ِ من
در دوران، میرقصد
آن من ِ دیگر من، میرود سرلانه درپِیِ شب بو ها ، مینشیند آنجا
و به خود مینگرد





دامون

١٢/٠٢/٢٠١٤


February 12, 2014

بینهایت



تا بینهایت از دست داده ام، در شخمزار روز
قطره های باران را، تنیده های مرطوب و عاشقانه ام را
این طنین ماسیده به روی خاک، که میپالد در چشم همچون ماهی به مغاک، در ناگونهء اغاز
فریاد های از دست دادهء من است
تراوش سینه به سینه ام
محروم از آواز قناری که یکدم بسراید در نواخته ام
ویا در خلصه ام برد، در سحر، طوطی شکر شکن، با داستانی دگر
در این بستر، به خاک سپرده ام
در سینه ای مالامال از تپش
دامون

برای  فرُّخ
‏٢٣/٠٧/٢٠٠٩

February 10, 2014

در گزند ِ دجال



مزرعه ایست از سنگ، که حتی دگر، نامی بر آن نیست، این باز مانده از روزگارِ نچندان دور

آمالی درو شده در طوفان، که میپالد مثل ماهی اُفتاده به روی خاک

مثل مرغی بدون سر که از شاخه ای به شاخه ء دیگر.

در خواب است هنوز 

در خوابی چون خرگوش

با چشم باز، به قدمگاه میرود در شام غریبانهء غروب

و ناچار

از رشته های پُل ِ سراط 

.در گزند ِ دجاله هایِ کور


دامون


١٠/٠٢/٢٠١٤

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List