من وَمن
در جنگند
من، میگوید، که من، عاشق عشق من است
من، میداند که من میداند ونمیخواهد بداند
که من میداند
آهی از سینه کشید من و سرلانه، خودرا، در خویش ِ خویش، مخفی
کرد
مثل لاکپشتی در لاک خودش
مثل
نمیدانم شاید، همان لاکپشت، که در لاک خودش
*
این همه لاله که تو در باغچه ام میبنی، میگوید من :
همه شب بو هستند
در غیاب خورشید عِطرشان منفرد است، در هوا میپیچد،
مثل یک حالهء دود
من که با من در جنگ است
همه را میداند و میپرسد از من ِ دیگر
ِ من
بکجا شد روزی؟
که من، و نه نقشی از من در خاطر ِ من.
*
من
و
من
در جنگند
هر چه من میبافد، همه در چشم من ِ دیگر من صحبتی در باد است
من به موصیقیِ شاد، در رقص است
من ِ من
در دوران، میرقصد
آن من ِ دیگر من، میرود سرلانه درپِیِ شب بو ها ، مینشیند آنجا
و به خود مینگرد
دامون
١٢/٠٢/٢٠١٤
No comments:
Post a Comment