February 13, 2014

من ومن


من ومن در جنگند
من، میگوید، که من، عاشق عشق من است
من میداند که من میداند ونمیخواهد بداند که من میداند

آهی از سینه کشید من و سرلانه، خودرا، در خویش ِ خویش، مخفی کرد
مثل لاکپشتی در لاک خودش
مثل ، نمیدانم شاید، همان لاک پشت،  که در لاک خودش
این همه لاله که تو اینجا در باغچه ء من میبنی، میگوید من به من
همه شب بو هستند، در غیاب خورشید عِطرشان منفرد است، در هوا میپیچد، مثل یک حالهء دود
من که با من در جنگ است، همه را میداند و میپرسد از من ِ دیگر ِ من
بکجا شد روزی که من، و نه نقشی از من در خاطر ِ من
*
من
و
من
در جنگند
هر چه من میبافد، همه در چشم من‌ ِ دیگر من خورده کاهی هم نیست
من به موسیقی شاد، در رقص است، من ِ من، در دوران، میرقصد
آن من ِ دیگر من میرود سرلانه در کنار شب بو ها ، مینشیند آنجا
و به خود مینگرد
دامون

١٢/٠٢/٢٠١٤


No comments:

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List