تا بینهایت از دست داده ام، در شخمزار روز
قطره های باران را، تنیده های مرطوب و
عاشقانه ام را
این طنین ماسیده به روی خاک، که میپالد در
چشم همچون ماهی به مغاک، در ناگونهء اغاز
فریاد های از دست دادهء من است
تراوش سینه به سینه ام
محروم از آواز قناری که یکدم بسراید در
نواخته ام
ویا در خلصه ام برد، در سحر، طوطی شکر
شکن، با داستانی دگر
در این بستر، به خاک سپرده ام
در سینه ای مالامال از تپش
دامون
برای فرُّخ
٢٣/٠٧/٢٠٠٩
No comments:
Post a Comment