۷ دی ۱۳۹۲

حضور تو در حرفها






دقدقهء بی پایان تو ومن 

درمیان حرفهای ناگفته است 

و وزن آنها 

 .که میبارد قطره قطره از زُلال ِ این دقایقِ دلتنگ

در وسعتی بی پایان 

در قفا 

سِیلی جاریست 

نوشته بر سنگواره ها 

.از حرف حرف ِ ما




دامون

 به ی. م. ر

٢٨/١٢/٢٠١٣

۲۶ آذر ۱۳۹۲

غزل






- امروز روز پرواز است


نزديك تو مي آيم

بوي بيابان مي شنوم

صدای تو در مشام

میخندی، هر چه تلخ


" رستگاری در سبکباریست میگوئی"

در من مکث


گر چه نشسته ایم اینجا، در نیاز‌

مرا راهي از تو بدر نيست، میگویم


جویده جویده نُشخوار میشوم،‌ با تمام آرزوهایم

و تهی 

بی هيچ تصويری

یا که یک پژواک


دامون


١٧/١٢/٠١٣




۲۰ آذر ۱۳۹۲

باز چه شد تو را دلا







باز چه شد تو را دلا، باز چه مکر اندری؟

یک نفسی، چو بازی و، یک نفسی، کبوتری

*

همچو دعای صالحان، دی سوی اوج می‌شدی

باز چو نور اختران، سوی حضیض می‌پری؟

کُشت مرا به جان تو، حیله و داستان تو

سیل ِ تو می‌کشد مرا، تا به کجا مرا بری؟

*

از ره مُوت گشته‌ای ، در ره مُوت رفته‌ای

تا دم مهر نشنوی تا سوی دوست ننگری

گر سبکی کند دلم خنده زنی که هین، ببر

چونک به خود فرو روم ، طعنه زنی که لنگری

!خنده کنم، تو گوئیم: چون سر پخته خنده زن

گریه کنم، تو گوئیم، چون بُن کوزه  بنگری

*

!تُرک تویی، ز هندوان چهره تُرک کم طلب

ز آنکه نداده هند را، صورت تُرک ِ تَنگری

خنده نصیب ماه شد، گریه نصیب ابر شد

بخت بداد خاک را، تابش زّر ِ جعفری

*

حسن ز دلبران طلب، درد ز عاشقان طلب

چهره ء زرد را ز من، در رخ خویش احمری

من چوکمینه بنده‌ام، خاک شوم ستم کشم

تو ملکی و زیبدت، سرکشی و ستمگری


*

دیو شود فرشته‌ای، چون نگری تو خوش در او

آن پری یی که از رُخت، بوی نبرده هر پری

*

سِحر چرا حرام شد، زآنک به عهد، حسن توست

حیف بود که هر خسی لاف زند ز ساحری

این دل چون عِتاب من هست نشان ز مهر او

ترک عتاب اگر کند - دانک، بود ز تو بری

ای تب ِ ریز، شمس ِ دین، خسرو و شمس مشرقی

!پرتو نور ِ آن سری، عاریتی به این سَری





غزل از دیوان شمس


توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به
 تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ
 شعور برسانند

دامون

۱۸ آذر ۱۳۹۲

باران








جاری ابرها را در جنگل بی پایان ستاره ها

از هر کنارهء آسمان نظاره گرم

 میخروشد در تاریک مُدام 

پژواک ِ یک یکِ توده ها ی مُتمادی

همچون قراولان‌ِ سلطانی قدار بند

میبارد از هر گوشه ء نهان

بر بوته هایِ خشکیده و اطشان

قطره قطره چکه های باران

*

آه ای فرشتگان زیبا

که آبستن شکوه بارانید

و میبارید دانه های عصیان را در رعد هر صدا

با واژه 

 با حرف 

چگونه توانم بیانتان؟


چگونه توانم نوشت شمایان را بر سطحِ این کولابِ شور؟




دامون

۱۷ آذر ۱۳۹۲

در تلنگر های امواج







یار من در کار من استاد شد

ور نه او بُد یار من، در کار من، استاد یش

شعله میرقصد به روی آب

آب میرقصد، با زبانزد های شمع

.خون من جاریست در اکنون ِ این بودن 

که مختوم است در بن بست ا ین کوچه

عشق من دریاست، و هر موجش 

سکون این شب منفور را میگدازد لحمه در لحمه

میخروشد از بُنی، آتش گرفته 

که هر شعله اش در تلنگر های امواج


دامون


٠٢/١٠/٩٠

۱۵ آذر ۱۳۹۲

کوبه



هیچکَسم دست بر این کوبه نسود

خالیست حیاطِ اَندیشه هایِ من

و کلاغهای‌ِ حرف همه با بغض مرا مینگرند

و علفهای هرز در باغچه ریشه دواندند

کسی دست به کوبه نسود و من تنها

میانِ ابریشم ِ این پیله مانده ام

میان پهنهء در هیچ نیامد پیش

حتی سلام ِ رهگذری

زمان مرا ز یاد برده در این انتظار ِ سرد،

در این حیاط وحش


دامون


۱۰ آذر ۱۳۹۲

از کوزه

از کوزه





از کوزه بُرون همان طراود که در اوست

و نی

آنکه بر دوشش کشد وصفش کند

به آن حکایت که 

لُوع لُو ع را تلعلُوئی واجد باید 

نی آنکه زرگر نامش کند

تکیه بر کلمه ای به نام من، تو 

ویا 

نقشی از این قبیل را 

در سر نیست

مر آنچه تو گوئی 

 !نِی آن نقش ِ جوهر کم رنگت، که دُ چار است

باری، عُمق مطلب از کجاوه پرید

و مرا افسون در چیز دیگربود، که لکنت داشت

چرا که لکنت خود نشانهء استواریست در بیتوتهء عزلت

آنچه ناگویاست نشانه گر ِ بارزی از محض ِ بودن است 

در حضیض

و مرتبه ای بس والاست - در طریق

آنچه در تصاحُبش سالکان به چلّه نشینند 

ومُرتاضان 

بر فرش نسرین



دامون

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من