December 8, 2013

در تلنگر های امواج







یار من در کار من استاد شد

ور نه او بُد یار من، در کار من، استاد یش

شعله میرقصد به روی آب

آب میرقصد، با زبانزد های شمع

.خون من جاریست در اکنون ِ این بودن 

که مختوم است در بن بست ا ین کوچه

عشق من دریاست، و هر موجش 

سکون این شب منفور را میگدازد لحمه در لحمه

میخروشد از بُنی، آتش گرفته 

که هر شعله اش در تلنگر های امواج


دامون


٠٢/١٠/٩٠

No comments:

Post a Comment

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List