یار من در کار من استاد شد
ور نه او بُد یار من، در کار من، استاد یش
شعله میرقصد به روی آب
آب میرقصد، با زبانزد های شمع
.خون من جاریست در اکنون ِ این بودن
که مختوم است در بن بست ا ین کوچه
عشق من دریاست، و هر موجش
سکون این شب منفور را میگدازد لحمه در لحمه
میخروشد از بُنی، آتش گرفته
که هر شعله اش در تلنگر های امواج
دامون
٠٢/١٠/٩٠
No comments:
Post a Comment