۶ شهریور ۱۳۹۲

اَسرار



انسان تراکمٍ تکرار است، در بطنِ زمین
فریاد پژواکیست در ورا آن
وطلاطم آب در ژرفنایٍ وسعت دریا
نبضٍ زمان است
و دلمهء ماهی هایٍ
گُلی در
 حوضٍ
خانهء ما، شاید
تکرارٍ حقیقتهاست
حقیقت
در
حوضٍ
خانهء ماست
*
دامون

تقدیم به حاج آقای ضیائی

۴ شهریور ۱۳۹۲

اتفاق






.
.
.
آنجا رسیده ایم در ناکجای سئوال
به ماوراءِ بی پایان ساختهء خویش
و پرداختهءتخیلی به مجاز
در بودنی گرفتار، موازی نیست، مماس بر سجود بی عزت دوران
و یافتن معنی بودن را 
در صحن این کهکشان

در این کهکشان
که میربایدش
 چیزی در خوردی کمترین لحظه
 به نقطه ای تاریک، کوچکتر از سر سوزن، به بزرگی مدفوع یاخته ها
.
.
.
اعجاز کلامی ناگفته چُنان سر مگو را نیافتیم
و هنوز
سر در کلاه ِ گشاد ِ عاریه
وپای در یک کفش
که ما 
دلیل این شعبده
که دراصل
بوده فقط و فقط
یک اتفاق

دامون

 سه شنبه ٣٠ شهریور ١٣٨٩ برابر با ٢١ سپتامبر ٢٠١٠

۳۱ مرداد ۱۳۹۲

فریاد







فاصله ای در دور دست
فاصله ای دور از دست
خاطره ای در من، هرچند در من، اما دور

صدایی در ابهام 
میپرسد مرا
در نبود ساده ء یک جواب
 میمانم در ابهام

دردیست بدون تو، بدون تو ای شمای من
دردیست بی تو ، ای شمای خوبان
و خالی پنجره ای در ادراک
و ناودانی در انتظار قطره ای از باران

گذشت زمان را الطیامی نیست این زخم کهنه را 
این زخم کهنه را التیامی نیست در گذشت زمان

حصرت نصیب آنکه تو را کشت
آنکه تو را کُشت، کُشت قطعه ای از "مهتاب" را در خاطره ات
و صدای نفسهای کودکی مرا


دامون


٢٢/٠٨/۲۰١٣





۱۷ مرداد ۱۳۹۲

ترانهء منصور


نقش اجرام در مرز آسمان سکوتم را موجه مینگارد در غیاب وسعت افکار
گویی، اُصتُرلاب ِ حادثه، به صفحه عشق نشسته در اقتدار روزنی سیاه 
ای ضلال ِ نیلی رنگ
و ای تنها مانده به جا
ای حقیقت قطرانی
و ای تو، که در خویش گرفتار منی
مگذار که مکث ثانیه ها، بماند به یادگار
تا هنوز هست
بنواز مضرابی از ترانهء دریا
بخوان
این صدا ست که میماند


دامون

٨/٨/٠١٣

۱۳ مرداد ۱۳۹۲

خرمگس





صدای ِ وزوزِ خرمگسی، در حزیانی بد بو، میخراشد پنجرهء گوش را

ما بودن، بی من

و بی تو

.تنها آرزوی خرمگس است

اینگونه،  میسراید وزوز‌ ِ خویش را به فتوا

خرمگس، خوب میداند

من

بی تو

دستی تنها و بی صداست

من بی تو

همیشه تنهاست




دامون


١٣/٨/٢

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من