۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴

رَستم از این نفس و هوا ، زنده بلا، مرده بلا


 





رَستم از این نفس و هوا ، زنده بلا، مرده بلا

زنده مرا مرده وطن، نیست دراین فضلِ خدا

*

!رَستم از این بیت و غزل، ای شهِ سلطان ازل

مفتعلِ مفتعلند، مفتعلن کُشت مرا

*

َقافیه و مغلطه را گو همه سِیلاب بَرد

پوک بود، پوست بود، درسرُ مغزِ شعرا

*
آن خمشِ "مغز منی"؟، پردهٔ آن نغزِ قَنی

کمترِ فضل خمُشیست، کَِش نبُوَد خوف و خفا

*

بر دهِ ویران نبود عُشرِ زمین، کوچ و کَلا

مست و خرابم مطلب در سخنم نقد ختاست

*

تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من

تا به صَلیبم نکِشد، کی دِهدم بهرُ عطا

*

مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر

خُشک چه داند چه بود، تَرطلا ترطلا

*

آینه‌است آینه‌ام، مرد مقالات نه‌ام

دیده شود حال مرا، چشم شود گوش شما

*

دست فشانم چو شجر چرخ‌زنان هم‌چو قمر

چرخِ من از رنگ زمین، پاک‌ تر از، چرخ سما

*

عارف گوینده بگو تا که دعای تو کند

چون که خوش و مست شود، هر سحری، وقت دعا

*

دلق من و خرقهٔ من، از تو دریغی نبوَد

هرچه ز سلطان رسدم ، نیم تو را، نیم مرا

*

از کف سلطان رسدم ساغرِ سُقراط قدم

چشمهٔ خورشید بوَد جرعه ای از او به گدا

*

من خمُشُ خسته گلو، عارفِ گوینده بگو

آنکه تو داوود دمی‌، من چو کُهم، رفته ز جا







غزل شمارهٔ ۳۸


مولوی » دیوان شمس » غزلیات
توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ  شعور برسانند
دامون
ترتیب واژه ها
 رَستن آزاد شدن

هیچ نظری موجود نیست:

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من