‏نمایش پست‌ها با برچسب مقاله. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مقاله. نمایش همه پست‌ها

۲۸ آذر ۱۴۰۲

کمی از عشق ۳

  


لمعه ي هژدهم

 

مطلوب

(آنچه در آرزوست)

 

عاشق

با بود و نا بود

آرمیده بود؛ هنوز روی معشوق نادیده

نغمه ای او را

از خواب عدم بر انگیخت

و ازسماع آن (از شنیدن آن)

او را وجدی ضاهر شد

و از آن وجد

وجودی یافت

بیت:

عشق

شوری در نهاد ما نهاد

جان ما در بوتهء سودا (آزمایش) نهاد

 

اشتیاق به بیشتر داشتن

حال

در بعدی مادی یا معنوی

هر دو

 یک آهنگ است

با دو سازمتفاوت.

آنچه در آخر تفحیم میشود، اشتیاق است.

 

عراقی، در اینجا

نقشی را ایفا میکند  که

تمامن خود اوست

در الزام

 آنچه خود درآرزویش است را

مکمل آن می‌سازد

گر که روزی هزار بارت بینم (بینم، ایجا، خواننده این سطور است، اول شخص، ناشناسِ مفرد )

که در پهنهء حیاط ایستاده

جایی ایستاده، که خواستگاه اوست

 انگیخته، ادقام شده در جبر زمان و اتفاق دوران.

 زمان و مکان

برای او

دو بُعدِ مکمّل هستند

شعر:

بی وقفِ زمان

مکان چه ارزش دارد؟

یا

زمان

 بی مکان

فقط

اِنگار است (تخیل است).

 

پس

اشتیاق که سر مایه یِ عشق است

با شوق که جوهرعشق است

شتاب مییابد

از خود بیخود میشود

و از بیخود

خویش را مییابد.

 

 

در این سیطرهء زمان و مکان

بودن، دیگر معنی نیست

که

تمامیت است

وقتی در

در عمق میشوی

 به صماع میروی

میرقصی

میخندی

آن انعطافت

چکیده ای از تو میشود

بی شکُ شبهه.

 

دست یافتن به این نقطه

برای او

درجه رفیعی در دانشوریست.

 

چون ناله ي بلبل

از پیِ گل شنوی

(آنرا)

گل

گفته بوَد

گرچه زِ بلبل شنوی!

 

لمعه نوزدهم

 

اگر به ساغرِ دریا 

(به بزرگی واندازه ی دریا)

هزار باده کشم

هنوز همت او

باده ای دگر خواهد.

لاجرم، سعت او 

(وسعت آن)

به مثابه ایست(اندازه ایست)

به انکه در همه عالم نگنجد؛

جمله ی عوامل

در قیضهءاو 

(در وجودِ او)

ناپدید گردد

(حل شود)

 

 

لمعهء بیستم

 

عشق سلطنت را به معشوق داد

 و مذلت و افتقار

( افتاده گی و ریاضت را)

به عاشق.

عاشق

مذلت، از عزتِ(مرتبه) عشق کشد

نه از

عزتِ معشوق

چه بسیار باشد

(اتفاق اُفتد)

که بنده بُوَد.

 

هر چه سلطهء معشوق بیشتر باشد

عاشق فقیرتر.

این یک فقر مادی نیست

و اساساً اینجا

به معنی

کمال است

و پژوهنده

در یک صیقله از ندانسته هاست.

نتیجه گیری

اشتیاق به دانش بیشتر

جوینده را فقیر و دانش را بی انتها می انگارد.

متاسفانه، نوشته ی بالا شاید در نگرش اول

 کمی صقیل جلوه کند،برای درکِ بیشتر

آنرا باز نگری مجدد فرمائید !

 

در آینده به بخش پایانی لمعات  و نتیجه گیری از آن پرداخته میشود.

 

مهربانی!

دامون

۱۹/۱۲/۲۰۲۳

۲۸/آذر/۲۵۸۲

۱۵ آبان ۱۴۰۲

کمی ازعشق ۲




.این بخش از نوشته من مربوط میشود به نوشته های نسک و نظم عراقی که به لمعات عراقی معروف است

باید بگویم برداشت من از معنی لُعمه یا لحمه چیست و ناگفته نماند این استنباط شخصی من بوده واز درجه اعتبار کسی برخوردار نمیباشد

پس از نظر من

عراقی تفصیر از وجود و ناوجود را در لمعه های خویش باز گومینماید، همانطور که در نوشته دیگری به آن اشاره شد 
او عشق را در بدو تولدش منفرد خوانده و آنرا به ضمیری از خودِ عشق به نام معشوق مزین میکند
 که قطبی مخالف را، ایفا کند



خالقِ این اندیشه را اما 

.موجود یا ناموجودی میپندارد که آینه وار به خویش مینگرد و فرتور خود را ترسیم میکند





:قطعه



عشقم، که در دو کونُ مکانم پدید نیست

عنقای مغربم که نشانم پدید نیست

زِاَبرو و غمزه هر دو جهان صید کرده ام

منگر بدان که تیر و کمانم پدید نیست

چون آفتاب در رخ هر ذرّه ظاهرم

از غایت ظهور، عیانم پدید نیست

گویم به هر زبان و به هر گوش بشنوم

وین طُرفه بین که گوش و زبانم پدید نیست

چون هرچه هست در عالم همه منم

ماننده در دو عالم از آنم پدید نیست



:مقدمه



بدان که در اثنایِ هر لمعه ای ازاین لمعات، ایمایی کرده میآید (گفته و بحث میشود)، به حقیقتی منزه از یقین
.تو خواه حُبَش نام نِه، خواه عشق





:لمعهٔ اول



:اشتقاق عاشق و معشوق از عشق است وعشق 
:در مقر عز خود از یقین منزه و در حریم، عینِ خود است، بهری از کمال که



یک عین متفق که جز زره ای نبود، چون گشت؟ ظاهرِ این همه اغیارِ آمده

ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت

مطلوب را که دیده؟

 .طلبکار آمده


،وعشق را 

اینجا عشق حقیقی داند، که ناوجود را ممکن میسازد، نه آن عشقِ در تمجید و داستان آمده



با تمام تفاصیل و رُخنمون های متفاوت در لمعات، عراقی سعی بر تجلی و اثبات و تعریف عشق از اندوخته ی خویش دارد 

.وبه استدلالِ آن میپردازد در قطعات مختلف که در اینجا مجالی بر گویش تمام آن نیست
به قولی قسمتهای عربی و تکراری آن که در زمانِ  سخنرانیهایش اکثرن به دو زبان پارسی و عربی  گفت و گو میکرده توضیهاتی دال بر آن که برای بازگویی بیشتر بوده و حد آن در مثنویست 
سعی من بر آن است که نکته های جالب توجه ونقاط عطف فکری عراقی را در مسیر زندگی پر پیچ وخمش مرور کرده و فرتوری از سَبکِ جامعه تحصیل کرده و دانش آموخته ی آن زمان را تصویر کنم




:لعمه نهم



جان جهان نمایِ من رویِ طرب فزایِ تُست

گرچه حقیقت من است، جانِ جهان نمایِ تو



تنهایی زمانی پایبندِ آدمی شود" 
که قرار جان به ستوه در رسیده باشد
و نعره، عصیانواره گردد 
 و زوار جان چون شاخه ای خشگ پژواک شکستن را زمزمه کند، در آنزمان، تندیسی از خویش را آینه وار بنگرد؛ بی شُبحه در چنین حالتی آنچه در خویش آرزو دارد را هم بر آن میافزاید." این استلال من است نه عراقی



:لمعه ی دهم



.نزدِ آنکس که دید جوهر خود، چه قبول ُ چه رد، چه نیکُ چه بد

.نور نور را نسوزاند بل که دراو مندرج شود ( به اتفاق بیاُفتد) پس اهل را نه خُوف باشد و نه رجا




:لمعه ی یازدهم



:بدان که میان صورت و آینه، نه اتحاد ممکن بوَد و نه حلول، (قدر مطلق هایی که معنوییات و مادییات را از هم جدا میدارد).چه



.حلول و اتحاد، در دو ذات صورت نبندد در چشم شهود(به تجربه ی او) در همه ی وجود، جُز یک ذات مشهود، نتوان بود

و اگر ندانی که چه میگویم 
:بیت



آفتابی در هزارن آبگینه تافته

پس به رنگِ هر یکی تابی عیان انداخته

جمله یک نوراست لیکن رنگ های مختلف

.اختلافی در میان این و آن انداخته





:لعمه ی دوازدهم



بر هر که، به حقیقت، این در بگشاید 
و در دولتخانه ی بود و نابودِ 
خود نشیند
و خویش را 
و دوست را 
.أینه وار 
بنگرد، بیش از آن
 سفر را جایز نداند 
و مظهر خوش وقتیِ تجلیُ 
ثُبات را
.بر آن پندارد



:لعمه ی سینزدهم



محبوب 
هزاران حجاب را 
از ضلمت و از نور 
بر محب 
فرو گذاشت 
تا محب را 
خوویی فرا کند 
و او را 
در پس اشیأع ببیند 
و شوق برانگیزد 
امید 
برانگیزد  
و
به حتم آن
پرده ها یکایک 

فرو افتد


:قطعه

.پرده های نور و ظلمت را 
زعجز
 در گمان و در یقین 
دانسته اند



:لعمه ی چهاردهم



عراقی محب و محبوب را به تشبیه مینشیند که: محب و محبوب را یک دایره فرض کن که آنرا خطی به دونیم کرده باشد 
حال اگر این خط که دایره به دونیم کرده را، برداریم، مانند آنکه 
خطی مابینِ نیست و هست را برداریم پس مظهره ی وجود، و نا وجود را، حدی نماند 
.و اندیشه، در مقامی والا تر سوق یابد

با همه ی این اُصاف، بر این نتیجه میرسد که با برداشتن آن خط، مُشتبه نشود 
:که به جود درسیده ای، چرا که مرز میان وجود و ناوجود، ناممکن است
: قطعه


خیال کژ مبر اینجا
و

!بشناس
هر آن کو در خدا گم شد
.خدا  نیست


 زیرا هر وحدانیت را
که از اتحاد ِ دوگانهگی حاصل اُفتد
فردا 
از نییتش، نگذارد 
.که سراپرده ی احادیث گردد

.به زبانی 
دو گانگی 
اتفاق 
و توان 
رسیدن
 به موعود 
یا راستی را 
.میکاهد 

 


:لعمه ی پانزدهم



:حلاج را پرسیدند:
 بر چه مذهبی؟

گفت، بر مذهبِ خدا
:قطعه

آنکس که هزار 
عالم از 
رنگ نگاشت
رنگ منُ تو کجا شود 
ای ناداشت؟

این رنگ همه هوس بود
 یا پنداشت
او
 بیرنگ است 
رنگ او 
.باید داشت



.اگر از ناهمواریِ زمین سایه کژ نماید این کژی عین راستی او بود چُن راستی اَبرو که در گژیست

:سایه از نور کی جدا باشد؟


محب سایه ی محبوب است هر جا که او رود در پیِ او رود 

وچون سایه، در پی او رود، کژ نرود وهرچه ناصیه ی او بُود، هم اوست

:قطعه

مینماید که هست، نیست جهان، جُز خطی در میانِ نورُ ظُلُم





ادامه این مطلب در آینده



دامون







۱۴/۰۸/ ۲۵۸۲







 

۵ تیر ۱۴۰۲

کمی از عشق


  


نخستین باده چون در جام کردند


زِچشم مست لیلی وام کردند

به عالم هرکجا دردر وُ غمی بود

به هم کردند وُ عشقش نام کردند

عشق در زمان قدیم تقریبان آن موقع که طوفان مغولها وچنگیز ، گُرِ کامل نگرفته و هنوز آرامشی در زندگی به چشم می خورد؛ عشق توصیفی است از اتفاقی در تخیُل که سراینده اش در سر داشته. آوازه شعری آجین  از  زندگی روزمرّه  در هر بلادی در عالم خویش نقش میبندد، بدیل، به فرتوری آز ترانه، دلیلی میشود برای ثبت از واقعه ای، در ورته عشق

فخر الدین، از اولین یاقی هایی است، که مکتب منصوب را، رد میکند، و ترددش دیگر از خواستگاهش نیست(۱)، به زبانی دیگر، کسی که استاد فلسفه زمان خویش است، پشت پا به آن مکتب منصوب میزند و از عشق سخن میگوید، نا گفته نماند، این قطعه بالا، درعُنفُوان تجربهء او، باعشق است، حال ، تجربه هایی که در مابقی عمرش میگذرد را، میشود با غزلی که در زیر مینویسم دریافت


او، در این غزل، اولین آرزویش ، کسیست، که اورا، درک باور کند که عشق، تخیلی بیش نیست

دلربایی دل ز من ناگه ربودی کاشکی

آشنایی قصهء دردم شنودی کاشکی

زیبایی بی نقاب و آلایشی، که او مجذوبِ اوست، در صحنه یافتنی نیست

خوب رُخساری نقاب از پیش رخ برداشتی

جزبهء حسنش مرا از من ربودی کاشکی


تمسخر میکند ودریغ میکشد ازعمر طلف کرده برای هیچ


ای دیغا دیدهء بختم نخُفتی یک صحر

تا شبی در خوابِ نازم رُخ نمودی کاشکی


او از اجتماع آن روزصحبت میکند، انتقاد میکند، که اکثرِ مردم چشم بسته و در بیراهه به پرسه اند


در پی سیمرغ وصلش عالمی دلخسته اند

بودی او را در همه عالم وجودی کاشکی

از پیِ بود عراقی زو جدا افتاده ام

در همه عالم مرا بودی نبودی کاشکی

** **

در باره عراقی همان فخرالدین عراقی بینهایت تُوفُ لعنت شده، از مدرسه اش در قونیه آنروز
فرارش داده به مصر نقل مکان میکند و در دربار مصر مقامِ مفتی اعضم را میگیرد، اما آنهم چند صبا یی نمیپاید، اینبار بر او تحمت دیوانگی میزنند و او به یَمَن محاجرت میکند، مکانی دور افتاده از اجتماع کور و کر و لال

بخشی از سروده های او درآن زمان نوشته شده است مثل این شعر از مجموعهء لمعات عراقی

لازم و ملزوم

تا جنبشِ دست هست مادام

سایه متحرک است نا کام

چون سایه ز دست یافت مایه

پس نیست خود اندر اصل، سایه


چیزی که وجود او بِخود نیست

هستیش نمآدن از خرد نیست

هستی که به حق دوام دارد

او نیست، ولیک، نام دارد

حال از شکل و شمایل عشق در صدهء پنج وششم تازی پرستی از زبان عراقی بگذریم

او در جایی میگوید‌

استعداد باعث پیشرفت است و پیشرفتِ در آن ، استعدادی دیگر را تجلی میبخشد، و چون تجلییات را نهایت

نباشد ، دست یازی بر تمامِ آن، کسی را مُیّسر نباشد


او مینویسد:* هر گه که مخلوقی به نامخلوقی قایم گردد( برخورد کند )، آن مخلوق در آن نامخلوق متلاشی شود*، وچون حقیقت صافی شود

برای بیشتر فهمیدن این مطلب را به نَصر میاورد: در ابدا در بدو در ابتدا، عشق را، در دو تجلی میپندارد عاشق و معشوق هرکدام

را خواصی قایِل میشود؛ عاشق را پژوهشگر و معشوق رامعلم می انگارد

در تکمیل:

من و تو کرد آدمی را دو
بی منُ تو، تو من بُدی، من تو

مابقی این داستان پر مجرا، را در آینده مرور خواهم کرد

دامون

خرداد ۲۵۸۱

توضیح

فرتور بالا از سردیس حکاکی شده از میترا با قدمت پنج هزار ساله، کشف شده از اطراف کرمان  

۴ تیر ۱۳۹۷

ظهور شمس







ورود و ظاهر شدن شمس بعد از پیچیدن آوازهٔ تفکر ش، مانند تبی سوزان، عالم آن روزگار را فرا گرفته بود، از هر سو و تباری، جویندگانِ راهی متفاوت را، مشتاقانه، از پیر و از جوان و از شاه و گدا، همه را، به قطب خویش میکشید چرا که اصل موضوع را بی هیچ حیله ای، باز میگفت. در میانه این میدانِ پُر ازدهام، عاشقی، از ورود او به قونیه، داستانی به شعرمیکشد درست مثل نقاشی که از این واقعه، تصویری را 
شعرزیر، ازملوی، که تعریف آنروز را میکند. او به زبانی به آن میپردازد که بیشتر خواسه گان، از آن بهره مند شوند، و آن تعریف، از عوام محفوض بماند، که اتهام کافری و دیوانهگی را بر او نزنند، حال بگذریم که بعد از چندی، شدت این اشتیاق، سر به رسوائی میزند؛ برای تعریف این اتفاق میبایست که حادثه ای تاریخی را ترسیم کند، که آینده گان، با الحام از آن حقییت را دریابند، و تاریخ از آن یاد کند، بی هیچ شُبه و حتی کاتبان مزدورهم، فرصتی نتوانند، با عوض کردن حرفی ویا جمله ای از آن تفصیری به غلط، از شمس در اذهان آینده گان بگذارند


با توجه به معماری این شعر یا بهتر بگویم از باقی مانه ی آن، میتوان چنین نتیجه گرفت که این غزل بیشتر سورئالیسم ترسیم شده، با پرده های مختلف از وقایع مختلف.






دوش آن جانان من افتان و خیزان یک قبا


مست آمد با یکی جامِ پر از صَرف صفا


جامِ می می‌ریخت ره ره زانک مست ِ مست بود


خاک ره می‌گشت مست و، پیش او می‌کوفت پا






تصور کن که مردم طاقتشان از دست زمانه آنروز طاق بوده، و حتی، مُحملات ابدائیِ مُعَمِمان زمان هم جوابی برای بهتر شدن اوضاع اجتماعی را نمیداده و در این هنگام " جانان من افتان و خیزان یک قبا " مردی خالص با محبت و دوست با همه" مست آمد با یکی جامِ پر از صَرفِ صفا" مست اینجا به آن نیست که تلُ تلُ خورده به هرکسی لطیفه ای بگوید، که مست، آن مستی که از دیدنش مست میشوی، مثل این که از بوی گلی مست شوی


" جام می می‌ریخت ره ره زانک مست ِ مست بود


خاک ره می‌گشت مست و، پیش او می‌کوفت پا ی"


از هر خطه ای دانشمندی حکیمی عالِمی، با هزران سئوال بی جواب" 


صد هزاران یوسف از حُسنش چو من حیران شده


ناله می‌کردند، که ای پیدایِ پنهان، تا کجا؟"


جان به پیشش در سجود از خاک ره بُد بیشتر


عقل، دیوانه شده، نعره زنان بهرِ دوا






حال در همان صحنه، محافظه کاران و اپورتیونیستها


جیب‌ها٫ بشکافتند، خویشتن دارانِ عشق


دل سبک، مانند کاه و، روی‌ها چون کهربا


و این خود تاکید بر آن دارد، که این عده ی مخالف همین« خویشتن دارانِ عشق یا خود پرستان ِ مغلطه جو» که تعدادشان هم کم نبوده، دل سبک، مانند کاه و، روی‌ها چون کهربا تا آخرش را میتوان تصور کرد، بُگذریم


عالمی کرده خراب او، از برای یک کرشم


وز خمار نرگسش، یک عالمی دیگر به جا


هوشیاران سر فکنده، جمله خود از بیم و ترس (بیم و ترس از تضاد )


چون ثنا گویان(به چه شکلی ثنا بگویند؟ هم از توبره بزنند و هم از آخُرو اگر نه) که از هستی فتادستند جدا


صحنه بعد، افسوس مولوی از گذشته ماضی خویش است با همنشینی و برخواست باهمین افراد، و اشتیاقِ تلف شده خویش را به ایمان واحیاتشان


دریغا،  که، «من، جفاگر، بی‌وفا جُستم، که همجامم شود


"پیش جام او(به حقیقت) بدیدم، مست افتاده "وفا


چون پدید آمد ز دور آن فتنهٔ جان‌های حور


جام در کف سکر (سرکه) شد از روی آن شمس الضحی


متائسفانه مابقی این غزل یا بنای اصلی آن از تمام نًسخ حذف شده، یا اینکه چنان جعل و تغییر یافته که خواننده را به ابهام میبرد و واجد تفکر و تعمق در هر لغط به کار آمده اش، نتیجه گیریِ شخصی میشود


ترک و هندو، مست و بدمستی همی‌کردند دوش


چون دو خصم خونی ملحد دلِ دوزخ سزا


گَه به پای همدگر چون مجرمان مُعترف


می‌فتادندی به زاری جان سپار و تن فدا


 آنچُنان، که ترفند زنده باد و مرده باد در هرسو طنین انداز بود، و همینطور شگرد ائتلاِ سرخ و سیاه


باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک


هر دو، در رو(با سبقط گرفتن از یکدگر) می‌فتادند پیش آن مه روی ما


بعد از این نمایش شور انگیز بد و بدتر، نوبت به شمس میرسد


یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک


وز نهان با یک قدح می‌گفت هندو را بیا


تُرک را تاجی به سر، که ایمان، لقب دادم تو را


بر رخ هندو نهاده خال، کاین فَّرتوراست


آن صوفیان عزلت پیشه و آن یکی رخت باخته ای خراب 


آن یکی صوفی مقیمِ صومعهٔ پاکی شده


وین مُقامر، در خراباتش نهاده، رخت‌ها






مولوی در این جا یک پرانتز باز میکند و از اختناق بوجود آورده توسط بد و بدتر تعریف میکند


، ازترس جان در صومعه افتاد از آن ترسا صنم


می‌کِش« شراب خوار»، « لباس عوض کرده» وَ زُنار بسته، چون صوفیان پارسا


تظاهر و تعویض رنگ


حال از همه جالب تر آن مقیمان خراباتی، همان توده هایِ مقوایی


وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر


می‌شکستند خُم‌ها، می‌فکندند چنگ و نای


مثل کاسه ی داغتر از آش هر چیز را که به دست کوته خویش میاوردند یا میسوزاندند و یا کفر و مُغایر با خدا میدانستند 






شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن


جمله را سیلاب برده می‌کشاندی، سوی لا






وقتی صحر به پایان میرسد، چراق کشته میگردد و خفتگان بد مست به خویش میآیند، و با تلاوت جارچی


نیم شب چون صبح شد، آواز دادند مؤذنان


امیر ارسلام را کشتم با شمشیر و با مشتم


ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا


























مقامر: قمارباز و حریف . قمارکننده . قمارباز
جیب‌: لباس
 فَرّبر وزنِ فررحی: افسر



غزل ۱۵۲، از فروزانفررا، در زیر باز نویس کردم، و قبل از هر چیز باید بگویم با اطلاعات بسیارکم من از مولوی و شمس و احساس شاعرانه ای که به من دست داد این را نوشتم؛ نمیخواستم بازگویش کنم، اما دیدم شاید وجدی در آن برای دیگران باشد 





دامون








دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا


مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا


جام می می‌ریخت ره ره زانک مست مست بود


خاک ره می‌گشت مست و پیش او می‌کوفت پا


صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده


ناله می‌کردند کی پیدای پنهان تا کجا


جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیشتر


عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا


جیب‌ها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق


دل سبک مانند کاه و روی‌ها چون کهربا


عالمی کرده خرابه از برای یک کرشم


وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر هبا


هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس


پیش او صف‌ها کشیده بی‌دعا و بی‌ثنا


و آنک مستان خمار جادوی اویند نیز


چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا


من جفاگر بی‌وفا جستم که هم جامم شود


پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا


ترک و هندو مست و بدمستی همی‌کردند دوش


چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا


گه به پای همدگر چون مجرمان معترف


می‌فتادندی به زاری جان سپار و تن فدا


باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک


هر دو در رو می‌فتادند پیش آن مه روی ما


یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک


وز نهان با یک قدح می‌گفت هندو را بیا


ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را


بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفرست،ها


آن یکی صوفی مقیم صومعه پاکی شده


وین مقامر در خراباتی نهاده رخت‌ها


چون پدید آمد ز دور آن فتنه جان‌های حور


جام در کف سکر در سر روی چون شمس الضحی


ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم


می‌کش و زنار بسته صوفیان پارسا


وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر


می‌شکستند خم‌ها و می‌فکندند چنگ و نا


شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن


جمله را سیلاب برده می‌کشاند سوی لا


نیم شب چون صبح شد آواز دادند مؤذنان


ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا






















۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۲

عزیزان مجازی




نوشته وتهیه مقاله از دامون


:پیش گفتار

!عزیزان مجازی

دیدم این وبلاگ داره همینطور خاک میخواره و احتیاج به یک خانه تکانی داره
.به همین خاطر، شاخاشُ میکنیم که شاید یه دسه چپُق  درست کرد باهاش
باز با این همه حال اگر به اینجا سر زدید، منزل خودتونه

دامون








سخن گفتن، یکی از ارکانِ اولیهء  انسانها در بدو تاریخ است، که چون حربه ای آنرا برای بیان خویشتن خویش بکار میگرفته؛ به زبان دیگر، انسان با تنین صدا،  و زیرُ بَم  کردنِ آن واژه پردازی میکرده تا خود را با دنیای اطرافش هماهنگ کند و گُمانِ خویش را با مُخاطب ممکنش به گفتمان بنشیند

اما سخن سرائی، در ادوار جدیدتر، به آهنگِ صدا  سخن را آرایش داده و کماکان تکاملی موازی تکامل انسانی پیدا میکند؛ یعنی اینکه انسان مترقی تر با تغییر آهنگ صدایش به تشدد ویا به محسوس بودن خواسته اش هم اشاره میکند و الهامات خود را به آواز میکشد، و همینطور برای آزین آن ساز مینوازد و ابعادی جدید را از خود به صورت ترانه به جا میگذاد
از زمانی دور تاکنون یکی از طُرُق بیان، نوشتار یک موضوع، با کلمات است، حال هر موضوعی، به محتوای آن
غرضی نیست
پس، بیان یک موضوع میتواند آسان باشد وهمینطور سخت و صقیل
آسان ، از آن نظر که با داشتن بهانه ء آن، و دانستن انتهای آن، شروع به نوشتن میکنی و نوشته ات را به پایان میرسانی؛ زیبائي در این طرز نوشتن محصور است، محصور در یک چهار چوب و لطافت آن، اگر درست دقت شود، در همان قالب، باقی خواهدماند؛ همینطور اگر آن گفته را بخواهید در مکان و زمان دیگر استفاده کنید، ندرتاً بتواند جوابگوی پاسختان باشد


*
*
سختی بیان یک مطلب آنجا پیش میآید،که رد پائی را دنبال میکنید و خواسته آن است که با بهترین ‌بیان آن پیشآمد را بازگوکنید و مازاد آن نوشته یا گفتهء شما قابل اقماض نباشد و مخاطب از آن، به گونه ای شایسته بهرهمند شود 
و در خاتمه مُراوده، شنونده، درک مطلب کرده ، و آن گفتمان برای او روان و گویا باشد

امروزه، نوشتن را بایست در رودی روان رها کرد، بدونِ انتخاب و پهلوگرفتن به بندر یا ساحلی، حتی ساحل امید
 از بندگسیخته، وارسته، مماس به آن کمال روحی و کمی عاشقانه و با احساس مسئولیت نه از سرِ تفَنُن و دروق 

اما
عشق اینجا 
ترنُم یک نگاه نیست
عشق
 ستودن مجاز نیست
بعد سوری غمزه های لیلی
ویا اطوار شیرین نیست
عشق 
حدیث بی قیدیست
تنفس کثیف خفهقان است
بری از زُدایش
به جُلبکی سمی


از نظر من، برای نوشتن، باید مُبرا بود؛ این یک نشان طبیعیست که هر شخص، غریزه های مطعلق به خویش را داراست و با آن سازگار است، در درجهء دوم آدمی‌ را آدمیت لازم است نوشتار آدمی از بدو تولدش در اعماق جنگل های آفریقا، در غار هایِ اروپا و بر سنگنوشته ها ی آسیا نمایان است
هرگز، به آن اندیشه کرده اید؟ 
پدران ما چه خواسته ای را دنبال میکرده اند، با نوشته هایشان بر خاره خارهء سنگ؟
.شاید رسوخ عشق را 


ادامه دارد
دامون


‏سه شنبه‏، 2013‏/04‏/30

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من