March 23, 2020

غزل شمارهٔ ۱۳۷۵





از شمس یک شعری شنیدم، داخل گنجور پیداش کردم بعد دیدم در عین زیبایی خیلی از جملاتش عوض شده که باشناختی که از 
مولوی داشتم بسیار آخوندی آمد، تصمیم گرفتم آنرا تا حد ممکن از آشنایی ناچیزی که به شعردارم،  بنویسم، پس قبل از هر چیز بگو یم که قصد عوض کردن حتی یک کلمه اش را ندارم، چرا که دانش من به آن حد نیست، اما در زیر استنباط من از این قطعه زیبا هستش که آنرا برای تو نوشم.
دامون
سوم/ فرودین/۲۰۲۰



بازآمدم چون عید نو، من قفل زندان بشکنم
این چرخ مردم خوار را، چنگال و دندان بشکنم

هفت اختر بی‌آب را، کاین خاکدان را می خورد
بر آتش و آبی زنم، هم باده هاشان بشکنم

از شستِ بی آغازِ شه، پران شدم چون "باز" من
تا جغد طوطی وار را، در دیر ایران بشکنم

ز آغاز عهدی کرده‌ام، کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا دستِ من، گر عهد و پیمان بشکنم

امروز همچون آصفان، شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم

روزیِ باغ طاغیان را سبز بینی از به نُو!
چون اصل، هرز ازبیخشان، پیدا و پنهان برکنم

من نشکنم، جُز جُر را، آن ضالم ناغور را
کو گر نمک گیرم کند، من آن نمکدان بشکنم

هر جا یکی گویئ بُود، چوگان وحدت وی برد
گویئ که میدان نَسپَرَد، در زخم چوگانش کنم!

چون در کف سلطان شدم یک زرّه بودم،" کان "شدم
گر در ترازویم نِهی می دان که میزان بشکنم!

گشتم مقیم بزم او، چون   لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او، تا ساق شیطان بشکنم

چون من خراب و مست را در خانه خود رَه دهد
پس این نداری قدر آن، کاین بگسلم وان بشکنم

گر پاسبان گوید مرا: جام می اَت ریزم به خاک
دربان شود، دستم کشد، من دست دربان بشکنم

چرخ ار نگردد بهرِ دل، از بیخ و اصلش بُگسلم
گردون اگر دونی کند، گردون گردان بشکنم

 خوان کرم گسترده‌ای مهمان به خویشم کرده‌ای
گوشم اگرمالی، چرا، من گوشهٔ نان بشکنم؟

نی نی، توُئی سرخوان ُ من، سرخیل مهمانان تو
جامی تو بر مهمان بکُن، تا شرمِ مهمانت کنم

ای که میان جان من، تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم، ترسی که فرمانت کنم

از شمس تبریزی اگر باده رسد، مستم کند
من لاابالی وار خود، استون کیوان بشکنم


مولوی، شمس تبریز

گوی : چوبی گرد و هم سو، که به چوگان زنند

آن گوی را سواران، به زمین حریف پرتاب کنند و تُرفه آورند ؛ اما آن گوی که سخت و سِفت نباشد نمیپاید، به مقراض میشود

استون: (اِ). ستون . مخفف آن اُسْتُن ، اُستن، سازی که  "حنانه مینواخته، رجوع به استن شود

طاغی

طاغی . (ع ص ) از حد درگذرنده . (منتهی الارب ). کسی که از حد طاعت و ادب درگذشته باشد؛ همان یاقی را گویند 

[*غور کردن: (مصدر لازم) [مجاز] در کاری یا مطلبی به‌دقت رسیدگی کردن


ضالم ناغور: ضالم ناقُلا



از گنجور همان غزل  به اهتمام و تصحیح فرو زان فر را، آوردم


بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بی‌آب را کاین خاکیان را می خورند
هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم
از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم
ز آغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور
چون اصل‌های بیخشان از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را
گر ذره‌ای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم
گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
خوان کرم گسترده‌ای مهمان خویشم برده‌ای
گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم
نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند
من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم

No comments:

Post a Comment

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List