‏نمایش پست‌ها با برچسب نوشته ها. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نوشته ها. نمایش همه پست‌ها

۱۱ اسفند ۱۴۰۳

هرگز همیشه نیست ۲

  


 

هرگز همیشه نیست

و اجبار بر همیشه نیست

آنجا در عطف زمان، سیطرهء ستاره ها، هرگز همیشه نیست.

همیشه،  نزد کسی نیست، که بدارش پاس.

در عطف زمان، آنجا که سیطرۀ ستاره هاست، هرگز، همیشه نیست و زمان

در بینهایت است

وبینهایت هرگز نیست

بعدی دگر گونه است  فاصله را  پنهان زِ چشم ما

چشمی دگرگونه بباید، که نادیده، ببیند انتهای هرگز را!.

 

 

دامون

 

۰۱/۰۲/۲۰۱۸

۰۱/۰۳/۲۰۲۵



۲۸ آذر ۱۴۰۲

کمی از عشق ۳

  


لمعه ي هژدهم

 

مطلوب

(آنچه در آرزوست)

 

عاشق

با بود و نا بود

آرمیده بود؛ هنوز روی معشوق نادیده

نغمه ای او را

از خواب عدم بر انگیخت

و ازسماع آن (از شنیدن آن)

او را وجدی ضاهر شد

و از آن وجد

وجودی یافت

بیت:

عشق

شوری در نهاد ما نهاد

جان ما در بوتهء سودا (آزمایش) نهاد

 

اشتیاق به بیشتر داشتن

حال

در بعدی مادی یا معنوی

هر دو

 یک آهنگ است

با دو سازمتفاوت.

آنچه در آخر تفحیم میشود، اشتیاق است.

 

عراقی، در اینجا

نقشی را ایفا میکند  که

تمامن خود اوست

در الزام

 آنچه خود درآرزویش است را

مکمل آن می‌سازد

گر که روزی هزار بارت بینم (بینم، ایجا، خواننده این سطور است، اول شخص، ناشناسِ مفرد )

که در پهنهء حیاط ایستاده

جایی ایستاده، که خواستگاه اوست

 انگیخته، ادقام شده در جبر زمان و اتفاق دوران.

 زمان و مکان

برای او

دو بُعدِ مکمّل هستند

شعر:

بی وقفِ زمان

مکان چه ارزش دارد؟

یا

زمان

 بی مکان

فقط

اِنگار است (تخیل است).

 

پس

اشتیاق که سر مایه یِ عشق است

با شوق که جوهرعشق است

شتاب مییابد

از خود بیخود میشود

و از بیخود

خویش را مییابد.

 

 

در این سیطرهء زمان و مکان

بودن، دیگر معنی نیست

که

تمامیت است

وقتی در

در عمق میشوی

 به صماع میروی

میرقصی

میخندی

آن انعطافت

چکیده ای از تو میشود

بی شکُ شبهه.

 

دست یافتن به این نقطه

برای او

درجه رفیعی در دانشوریست.

 

چون ناله ي بلبل

از پیِ گل شنوی

(آنرا)

گل

گفته بوَد

گرچه زِ بلبل شنوی!

 

لمعه نوزدهم

 

اگر به ساغرِ دریا 

(به بزرگی واندازه ی دریا)

هزار باده کشم

هنوز همت او

باده ای دگر خواهد.

لاجرم، سعت او 

(وسعت آن)

به مثابه ایست(اندازه ایست)

به انکه در همه عالم نگنجد؛

جمله ی عوامل

در قیضهءاو 

(در وجودِ او)

ناپدید گردد

(حل شود)

 

 

لمعهء بیستم

 

عشق سلطنت را به معشوق داد

 و مذلت و افتقار

( افتاده گی و ریاضت را)

به عاشق.

عاشق

مذلت، از عزتِ(مرتبه) عشق کشد

نه از

عزتِ معشوق

چه بسیار باشد

(اتفاق اُفتد)

که بنده بُوَد.

 

هر چه سلطهء معشوق بیشتر باشد

عاشق فقیرتر.

این یک فقر مادی نیست

و اساساً اینجا

به معنی

کمال است

و پژوهنده

در یک صیقله از ندانسته هاست.

نتیجه گیری

اشتیاق به دانش بیشتر

جوینده را فقیر و دانش را بی انتها می انگارد.

متاسفانه، نوشته ی بالا شاید در نگرش اول

 کمی صقیل جلوه کند،برای درکِ بیشتر

آنرا باز نگری مجدد فرمائید !

 

در آینده به بخش پایانی لمعات  و نتیجه گیری از آن پرداخته میشود.

 

مهربانی!

دامون

۱۹/۱۲/۲۰۲۳

۲۸/آذر/۲۵۸۲

۱۵ آبان ۱۴۰۲

کمی ازعشق ۲




.این بخش از نوشته من مربوط میشود به نوشته های نسک و نظم عراقی که به لمعات عراقی معروف است

باید بگویم برداشت من از معنی لُعمه یا لحمه چیست و ناگفته نماند این استنباط شخصی من بوده واز درجه اعتبار کسی برخوردار نمیباشد

پس از نظر من

عراقی تفصیر از وجود و ناوجود را در لمعه های خویش باز گومینماید، همانطور که در نوشته دیگری به آن اشاره شد 
او عشق را در بدو تولدش منفرد خوانده و آنرا به ضمیری از خودِ عشق به نام معشوق مزین میکند
 که قطبی مخالف را، ایفا کند



خالقِ این اندیشه را اما 

.موجود یا ناموجودی میپندارد که آینه وار به خویش مینگرد و فرتور خود را ترسیم میکند





:قطعه



عشقم، که در دو کونُ مکانم پدید نیست

عنقای مغربم که نشانم پدید نیست

زِاَبرو و غمزه هر دو جهان صید کرده ام

منگر بدان که تیر و کمانم پدید نیست

چون آفتاب در رخ هر ذرّه ظاهرم

از غایت ظهور، عیانم پدید نیست

گویم به هر زبان و به هر گوش بشنوم

وین طُرفه بین که گوش و زبانم پدید نیست

چون هرچه هست در عالم همه منم

ماننده در دو عالم از آنم پدید نیست



:مقدمه



بدان که در اثنایِ هر لمعه ای ازاین لمعات، ایمایی کرده میآید (گفته و بحث میشود)، به حقیقتی منزه از یقین
.تو خواه حُبَش نام نِه، خواه عشق





:لمعهٔ اول



:اشتقاق عاشق و معشوق از عشق است وعشق 
:در مقر عز خود از یقین منزه و در حریم، عینِ خود است، بهری از کمال که



یک عین متفق که جز زره ای نبود، چون گشت؟ ظاهرِ این همه اغیارِ آمده

ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت

مطلوب را که دیده؟

 .طلبکار آمده


،وعشق را 

اینجا عشق حقیقی داند، که ناوجود را ممکن میسازد، نه آن عشقِ در تمجید و داستان آمده



با تمام تفاصیل و رُخنمون های متفاوت در لمعات، عراقی سعی بر تجلی و اثبات و تعریف عشق از اندوخته ی خویش دارد 

.وبه استدلالِ آن میپردازد در قطعات مختلف که در اینجا مجالی بر گویش تمام آن نیست
به قولی قسمتهای عربی و تکراری آن که در زمانِ  سخنرانیهایش اکثرن به دو زبان پارسی و عربی  گفت و گو میکرده توضیهاتی دال بر آن که برای بازگویی بیشتر بوده و حد آن در مثنویست 
سعی من بر آن است که نکته های جالب توجه ونقاط عطف فکری عراقی را در مسیر زندگی پر پیچ وخمش مرور کرده و فرتوری از سَبکِ جامعه تحصیل کرده و دانش آموخته ی آن زمان را تصویر کنم




:لعمه نهم



جان جهان نمایِ من رویِ طرب فزایِ تُست

گرچه حقیقت من است، جانِ جهان نمایِ تو



تنهایی زمانی پایبندِ آدمی شود" 
که قرار جان به ستوه در رسیده باشد
و نعره، عصیانواره گردد 
 و زوار جان چون شاخه ای خشگ پژواک شکستن را زمزمه کند، در آنزمان، تندیسی از خویش را آینه وار بنگرد؛ بی شُبحه در چنین حالتی آنچه در خویش آرزو دارد را هم بر آن میافزاید." این استلال من است نه عراقی



:لمعه ی دهم



.نزدِ آنکس که دید جوهر خود، چه قبول ُ چه رد، چه نیکُ چه بد

.نور نور را نسوزاند بل که دراو مندرج شود ( به اتفاق بیاُفتد) پس اهل را نه خُوف باشد و نه رجا




:لمعه ی یازدهم



:بدان که میان صورت و آینه، نه اتحاد ممکن بوَد و نه حلول، (قدر مطلق هایی که معنوییات و مادییات را از هم جدا میدارد).چه



.حلول و اتحاد، در دو ذات صورت نبندد در چشم شهود(به تجربه ی او) در همه ی وجود، جُز یک ذات مشهود، نتوان بود

و اگر ندانی که چه میگویم 
:بیت



آفتابی در هزارن آبگینه تافته

پس به رنگِ هر یکی تابی عیان انداخته

جمله یک نوراست لیکن رنگ های مختلف

.اختلافی در میان این و آن انداخته





:لعمه ی دوازدهم



بر هر که، به حقیقت، این در بگشاید 
و در دولتخانه ی بود و نابودِ 
خود نشیند
و خویش را 
و دوست را 
.أینه وار 
بنگرد، بیش از آن
 سفر را جایز نداند 
و مظهر خوش وقتیِ تجلیُ 
ثُبات را
.بر آن پندارد



:لعمه ی سینزدهم



محبوب 
هزاران حجاب را 
از ضلمت و از نور 
بر محب 
فرو گذاشت 
تا محب را 
خوویی فرا کند 
و او را 
در پس اشیأع ببیند 
و شوق برانگیزد 
امید 
برانگیزد  
و
به حتم آن
پرده ها یکایک 

فرو افتد


:قطعه

.پرده های نور و ظلمت را 
زعجز
 در گمان و در یقین 
دانسته اند



:لعمه ی چهاردهم



عراقی محب و محبوب را به تشبیه مینشیند که: محب و محبوب را یک دایره فرض کن که آنرا خطی به دونیم کرده باشد 
حال اگر این خط که دایره به دونیم کرده را، برداریم، مانند آنکه 
خطی مابینِ نیست و هست را برداریم پس مظهره ی وجود، و نا وجود را، حدی نماند 
.و اندیشه، در مقامی والا تر سوق یابد

با همه ی این اُصاف، بر این نتیجه میرسد که با برداشتن آن خط، مُشتبه نشود 
:که به جود درسیده ای، چرا که مرز میان وجود و ناوجود، ناممکن است
: قطعه


خیال کژ مبر اینجا
و

!بشناس
هر آن کو در خدا گم شد
.خدا  نیست


 زیرا هر وحدانیت را
که از اتحاد ِ دوگانهگی حاصل اُفتد
فردا 
از نییتش، نگذارد 
.که سراپرده ی احادیث گردد

.به زبانی 
دو گانگی 
اتفاق 
و توان 
رسیدن
 به موعود 
یا راستی را 
.میکاهد 

 


:لعمه ی پانزدهم



:حلاج را پرسیدند:
 بر چه مذهبی؟

گفت، بر مذهبِ خدا
:قطعه

آنکس که هزار 
عالم از 
رنگ نگاشت
رنگ منُ تو کجا شود 
ای ناداشت؟

این رنگ همه هوس بود
 یا پنداشت
او
 بیرنگ است 
رنگ او 
.باید داشت



.اگر از ناهمواریِ زمین سایه کژ نماید این کژی عین راستی او بود چُن راستی اَبرو که در گژیست

:سایه از نور کی جدا باشد؟


محب سایه ی محبوب است هر جا که او رود در پیِ او رود 

وچون سایه، در پی او رود، کژ نرود وهرچه ناصیه ی او بُود، هم اوست

:قطعه

مینماید که هست، نیست جهان، جُز خطی در میانِ نورُ ظُلُم





ادامه این مطلب در آینده



دامون







۱۴/۰۸/ ۲۵۸۲







 

۵ تیر ۱۴۰۲

کمی از عشق


  


نخستین باده چون در جام کردند


زِچشم مست لیلی وام کردند

به عالم هرکجا دردر وُ غمی بود

به هم کردند وُ عشقش نام کردند

عشق در زمان قدیم تقریبان آن موقع که طوفان مغولها وچنگیز ، گُرِ کامل نگرفته و هنوز آرامشی در زندگی به چشم می خورد؛ عشق توصیفی است از اتفاقی در تخیُل که سراینده اش در سر داشته. آوازه شعری آجین  از  زندگی روزمرّه  در هر بلادی در عالم خویش نقش میبندد، بدیل، به فرتوری آز ترانه، دلیلی میشود برای ثبت از واقعه ای، در ورته عشق

فخر الدین، از اولین یاقی هایی است، که مکتب منصوب را، رد میکند، و ترددش دیگر از خواستگاهش نیست(۱)، به زبانی دیگر، کسی که استاد فلسفه زمان خویش است، پشت پا به آن مکتب منصوب میزند و از عشق سخن میگوید، نا گفته نماند، این قطعه بالا، درعُنفُوان تجربهء او، باعشق است، حال ، تجربه هایی که در مابقی عمرش میگذرد را، میشود با غزلی که در زیر مینویسم دریافت


او، در این غزل، اولین آرزویش ، کسیست، که اورا، درک باور کند که عشق، تخیلی بیش نیست

دلربایی دل ز من ناگه ربودی کاشکی

آشنایی قصهء دردم شنودی کاشکی

زیبایی بی نقاب و آلایشی، که او مجذوبِ اوست، در صحنه یافتنی نیست

خوب رُخساری نقاب از پیش رخ برداشتی

جزبهء حسنش مرا از من ربودی کاشکی


تمسخر میکند ودریغ میکشد ازعمر طلف کرده برای هیچ


ای دیغا دیدهء بختم نخُفتی یک صحر

تا شبی در خوابِ نازم رُخ نمودی کاشکی


او از اجتماع آن روزصحبت میکند، انتقاد میکند، که اکثرِ مردم چشم بسته و در بیراهه به پرسه اند


در پی سیمرغ وصلش عالمی دلخسته اند

بودی او را در همه عالم وجودی کاشکی

از پیِ بود عراقی زو جدا افتاده ام

در همه عالم مرا بودی نبودی کاشکی

** **

در باره عراقی همان فخرالدین عراقی بینهایت تُوفُ لعنت شده، از مدرسه اش در قونیه آنروز
فرارش داده به مصر نقل مکان میکند و در دربار مصر مقامِ مفتی اعضم را میگیرد، اما آنهم چند صبا یی نمیپاید، اینبار بر او تحمت دیوانگی میزنند و او به یَمَن محاجرت میکند، مکانی دور افتاده از اجتماع کور و کر و لال

بخشی از سروده های او درآن زمان نوشته شده است مثل این شعر از مجموعهء لمعات عراقی

لازم و ملزوم

تا جنبشِ دست هست مادام

سایه متحرک است نا کام

چون سایه ز دست یافت مایه

پس نیست خود اندر اصل، سایه


چیزی که وجود او بِخود نیست

هستیش نمآدن از خرد نیست

هستی که به حق دوام دارد

او نیست، ولیک، نام دارد

حال از شکل و شمایل عشق در صدهء پنج وششم تازی پرستی از زبان عراقی بگذریم

او در جایی میگوید‌

استعداد باعث پیشرفت است و پیشرفتِ در آن ، استعدادی دیگر را تجلی میبخشد، و چون تجلییات را نهایت

نباشد ، دست یازی بر تمامِ آن، کسی را مُیّسر نباشد


او مینویسد:* هر گه که مخلوقی به نامخلوقی قایم گردد( برخورد کند )، آن مخلوق در آن نامخلوق متلاشی شود*، وچون حقیقت صافی شود

برای بیشتر فهمیدن این مطلب را به نَصر میاورد: در ابدا در بدو در ابتدا، عشق را، در دو تجلی میپندارد عاشق و معشوق هرکدام

را خواصی قایِل میشود؛ عاشق را پژوهشگر و معشوق رامعلم می انگارد

در تکمیل:

من و تو کرد آدمی را دو
بی منُ تو، تو من بُدی، من تو

مابقی این داستان پر مجرا، را در آینده مرور خواهم کرد

دامون

خرداد ۲۵۸۱

توضیح

فرتور بالا از سردیس حکاکی شده از میترا با قدمت پنج هزار ساله، کشف شده از اطراف کرمان  

۹ دی ۱۳۹۸

"از کوزه بُرون همان تراود، که در اوست"




ارزش هر چیز در خود اوست

مثلِ از کوزه بُرون همان تراود، که در اوست، 

و نی آنکه بر دوشش کشد، وصفش کند 

و نی آنکه صاحبش گوید  

از این گذشته

گفتن واقعیت 

ارزشِ "خواندن سوره یاسین" را ماند
به گوشِ جرس 

و تکرارِ آن  
مثل نمُو 
مو
به زبان است  

خیالِ باطل فهمیدنت 

در این 
سیارهٔ شبیح به مِریخ 

 یک آرق ترشیده و بد بوست 
چِندِش آور 
"چون  تُف سر بالا."

دامون

۱۰/۳۰/۲۰۱۷
۰۸/۱۰/۲۰۱۹


۱۹ مرداد ۱۳۹۸

"از کوزه، همان تراود، که در اوست"



ارزش هر چیز در خود اوست، مثلِ "از کوزه، همان تراود، که در اوست"، و نی آنکه بر دوشش کشد، وصفش کند و نی "آنکه صاحبش گوید"  
از این گذشته، گفتن واقعیت ،ارزشِ خواندن سوره یاسین را ماند، به گوشِ جرس و تکرارِ آن  مثل نمُو مو، به زبان است.  
خیالِ باطل فهمیدنت در این سیارهٔ شبیح به مِریخ  یک آرق ترشیده و بد بوست، چِندِش آور، چون  تُف سر بالا، 




دامون

۱۰/۳۰/۲۰۱۷
۰۸/۱۰/۲۰۱۹


۲ بهمن ۱۳۹۶

هرگز همیشه نیست ۱





هرگز همیشه نیست
و اجبار در همیشه نیست
در عطف زمان، آنجا که  سیطرهء ستاره هاست حتی آنجا هم  هرگز همیشه نیست
همیشه،  نزد کسی نیست
هرگز همیشه نیست و زمان
در بینهایت است.

دامون

۲۱/۰۱/۲۰۱۸

۲۶ مهر ۱۳۹۶

اتفاق ۱


اول از همه امیدوارم که بتونم آن چه در فکرم هست، تا آخر بنویسم.
من عاشق شعر هستم، عاشق جمله های پر معنی  که معماری و قواره ای دارند با ابعادی ناشناخته.
از این رو،آنها را کنجکاو میخوانم  ساعت ها و ساعت ها؛
 اولین کتابهایی را که خواندم، بیشتر از نویسنده های قدیم بود، کلیله و دمنه، جوامع الحکایات، مثنوی ،سعدی، حافظ، شمس، عبید وعراقی،  بعد از آن کتابهای زیادی از عصر معاصر مثل میرزاده عشقی، عارف ، ایرج، بهار و چندین کتاب دیگر که زیاد به یادم نمونده شعر نو دری به دنیای دیگری بود با حجم و گوشه های دنیای امروزی، حالا از اینها بگذریم من چند تا کتاب که یادگار از آن زمان است را هنوز همراه دارم   یکیش کتاب کلیات عراقی هستش با احتمام و تصحیح استاد فقید، سعیدِ نفیسی که معلوم است از نسخه های خطیِ شاگردانِ فخرالدین عراقی نوشته شده نفیسی بینهایت وقت صرف جمع آوری آن کرده که مقدمه ای بر آن هست از  تاریخ نویسان و شاگردانش که داستان زندگی عراقی را به نقش کشیده اند، حالا چه دروغ یا راست داستانی زیبا و دلنشین است از شخصی که با سن و سالی کم که استاد  منطق و فلسفه( صرف و نهی) در مدرسه ای در نهاوند آن روز ها شده و  به تدریس است، تا زمانی که شمس تبریزی به آن مکان میرسید،  همان شمس معشوق (دلیل ویا معلمِ) مولوی، که در زمان اتفاق این داستان هنوز با جلالدین ملوی دیداری نداشته  که به آن مدرسه میرسد و دستارِعراقی را در هم میکند با جزوه ای که قلب عراقی را  میسوزاند واین  شروعِ در هم شکستن قوانین معقول عراقی میشود که تاثیرش بیشتر به داستانهای تخیلی شبیه است تا به اتفاقی در سطحِ یک  معارفه با شخصی دیگر و اینکه عراقی را چُنان مشتاق میکنه که بعد از رفتن شمس از آن دیار،  به تعقیب او بره و تا دست دوستی به او بدهد و ملازم اوشود
 زمان دیدار دوباره اش با شمس به حادثه های زیادی بر میخورد که چندین سال طول میکشد و عراقی را به پُختهگی یک عالم  تَجَلّی میدهد، باری، در آن حکایت که بیشتر به افسانه میماند عراقی بعد از  پیدا کردن رد پای شمس و ملازمانش به آنها میپیوندد که از کناره کویر به هند مسافرت میکنند، اما این انتهای داستان و وصال نیست و تازه اول آن است چون طوفانی از شن و خاک و سنگ اطرافشان را فرا میگیرد که چشم چشم را نمیبیند و یا ران را از یکدیگر وا میگذارد،  شمس و چند تن از یک سو و عراقی از سویی دیگر میرود، حال داستان به کجا میانجامد را باید در بحث دیگری دنبال کرد اما این سوژه ای شد برای شعری که من از آن اقتباس کردم به نام " در غیاب دیدار" که در اینجا میاورم شاید شما هم دوست داشته باشید

در غیاب دیدار

در کویری جهنم زا
در طوفانی مطلاطم از زره زره متلاشی شدهء این مُغاک پیر
که هر دَمَش تنوره ء آژدهاک را ماند
و هر بازدمش سیلی سخت وتابیدهء روزگار را
به جا مانده و تنها، نقش کم رنگی از عصیان را مانم
در این احوال مرا چُنان روئیائی بود در عنفوان،
که روی دوست به فاختهء جان آرزو بود
و در غیاب دیدار او
میچکید تابیدهء من ازعارض‌ ِ چَشمانم
*
در کجاوه نشستم، موازی با کاروانی
ملوک ِ مفرح را گُذشتم
از آن دزدیده دل، نشانی تنها در فرسنگی دور از گُل و گیاه یافتم
مرکب به زیر ران از قافلهء سیال آدمها، جدا گشتم
دل به بهای ِ فِراقت فروختم
به بهر اطشان ِ بیابان در شُدم
*
چند منزلی در نگذُشتم
جو زمان در این بیقیوله
به بارانی از سنگ و شن ابتدال یافت
آنسان، که در هر زبانهء طوفانش دمی مُمِدّ حیاط نمایان نبودی
و در تازیانه اش، تفرُّج ِ تفریح
و اینسان که بینی، برشهادت دوست
دست از جان شسته به اعماق میروم
در گواهی ِ هر سطر
در نوشتار این جمله

دامون


٢٢/٠٥/٢٠٠٩
کلیات عراقی را هنوز دارم و مطالعه اش میکنم چون نکته های زیادی دارد که شاید بتوانم در آینده از طرز تفکر او در اینجا بنویسم ولی فعلان به همین بسنده
دامون

۱۰/۱۴/۲۰۱۷

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من