۹ خرداد ۱۴۰۴

نمایش

 




جلاد ساتورَش به دست، در حیاط خانه میپِلِکَد

**

حیاط، جنگلی به شکل خاورِ دور، پُر از پنیرک مسموم


 ضحاک، امّا بر دو شانه اش افعی، سرش عمود، چُنان که به تعظیم

به درگاهِ سلطان

به درگاهِ سلطان

وبویِ طعفنِ گزمه ها و بوی شاش اسبهاشان

درهواست آویزان

در هواست آویزان


به قلب نمانده دل به طپیدن

زِ هنگام هجران

زِ هنگام هجران

وابری در آسمان نماند به جا

که آبستن طوفان

که آبستنِ طوفان


ودر فَلَق، هزاران هزار ستارهٔ سَحری چشم میبندند

درغروبِ انسان

در غروبِ انسان






دامون





۱/۲۶/۲۰۱۷


۵ خرداد ۱۴۰۴

بهر طویل ٢

 







در این امواج پُر عُصیان
در این بُهران دریابار
در این کولاب ِ ننگ و حصرت و افسوس بی پایان
در این بیقوله که حتی 
نمیروید نهال خستهء گندم درون شوره زارانش
در این سبزی ِ بد خیمی
 ، که از تُرش آب پسمانده 
ز ِ پارین روز رققت بار دیروز است
نمییابی بر این کشتی یکی سُکّان
، نه اسکانی بر این لنگر 
نه یک انگارهء محکم به مفلوکی ِ این اِشکسته کشتی
 که هر موج خروشان را دهد آهسته تر صُوقی ز ِ کژّی گونهء ایام
نمی آید نظر را دیده بر ساحل دگر
که در هر گوشه اش
یک کومه از شادی به جشن آید
و پاکو بان
ز برگشتی دوباره
به اعجازی زمانگونه
به روئیا های زیبایی

و بیدارت کند

آهسته از کابوس مسلخ گونهء امروز بی فردا
***
در این بهر طویل قصهء انسان
جدا ماندیم
دو صد افسوس
دو صد هی هات


دامون


اول تیر ١٣٩٠

Posted by Damon at 21:55

۱ خرداد ۱۴۰۴

کجا آن بزرگان با تاج و تخت














الا ای خریدار مغز سخن !


دلت برگسل زین سرای کهن



کجا، چون من و چون تو بسیار دید


نخواهد همی با کسی آرمید



اگر شهریاری و گر پیشکار


تو ناپایداری و او پایدار



چه با رنج باشی چه با تاج و تخت


ببایدت ببستن به فرجام رخت



اگر ز آهنی چرخ بُگدازدت


چو گشتی کُهن نیز ننوازدت



چو سرو دلارای گردد به خَم


خروشان شود نرگسان دژم



همان چهرهٔ ارغوان زعفران


سبک مردٌمش شاد گردد گران



اگر شهریاری وَ گر زیردست


بجز خاک تیره نیابی نشست



کجا آن بزرگانِ با تاج و تخت؟


کجا آن سواران پیروزبخت؟



کجا آن خردمند گُندآوران؟


کجا آن سرافراز و جنگی سران؟



کجا آن گزیده نیاکان ما؟


کجا آن دلیران و پاکان ما؟



همه خاک دارند بالین و خشت


خُنُک آنکه جز تخم نیکی نکشت



نشان بس بود شهریار اردشیر


چو از من سخن بشنوی یادگیر



۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴

رَستم از این نفس و هوا ، زنده بلا، مرده بلا


 





رَستم از این نفس و هوا ، زنده بلا، مرده بلا

زنده مرا مرده وطن، نیست دراین فضلِ خدا

*

!رَستم از این بیت و غزل، ای شهِ سلطان ازل

مفتعلِ مفتعلند، مفتعلن کُشت مرا

*

َقافیه و مغلطه را گو همه سِیلاب بَرد

پوک بود، پوست بود، درسرُ مغزِ شعرا

*
آن خمشِ "مغز منی"؟، پردهٔ آن نغزِ قَنی

کمترِ فضل خمُشیست، کَِش نبُوَد خوف و خفا

*

بر دهِ ویران نبود عُشرِ زمین، کوچ و کَلا

مست و خرابم مطلب در سخنم نقد ختاست

*

تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من

تا به صَلیبم نکِشد، کی دِهدم بهرُ عطا

*

مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر

خُشک چه داند چه بود، تَرطلا ترطلا

*

آینه‌است آینه‌ام، مرد مقالات نه‌ام

دیده شود حال مرا، چشم شود گوش شما

*

دست فشانم چو شجر چرخ‌زنان هم‌چو قمر

چرخِ من از رنگ زمین، پاک‌ تر از، چرخ سما

*

عارف گوینده بگو تا که دعای تو کند

چون که خوش و مست شود، هر سحری، وقت دعا

*

دلق من و خرقهٔ من، از تو دریغی نبوَد

هرچه ز سلطان رسدم ، نیم تو را، نیم مرا

*

از کف سلطان رسدم ساغرِ سُقراط قدم

چشمهٔ خورشید بوَد جرعه ای از او به گدا

*

من خمُشُ خسته گلو، عارفِ گوینده بگو

آنکه تو داوود دمی‌، من چو کُهم، رفته ز جا







غزل شمارهٔ ۳۸


مولوی » دیوان شمس » غزلیات
توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ  شعور برسانند
دامون
ترتیب واژه ها
 رَستن آزاد شدن

۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۴

آنکوخری کز حاسدی عیسی بود تشویش او







پیشدرآمد:


غزل یا شعر زیر هرچند کمی رکیک در گویش، اما بازتاب ِاعتراض بر آنان را دارد که چه در زمان سرودن این شعر و یا درعصر حاضر سینه چاک موضوعاتی هستند تقدُسی و کاذب،که از آن دانش و اندوخته ای ندارند ، نسنجیده عالت دست گشته و باعث رنج و زحمت دیگران میشوند؛ به گونه ای جاهل ودنباله رُو و سر در گُم هستند؛ بهتر بگویم جمع احمق های پنجاهُ هفتی را مانندند
گویی در آن زمان هم کسانی بوده اند که بساط مسیحی و یهودستیزی داشته اند و این شعرِ ملوی برای آنها است
این زبان اعتراض را هم امروز به صورت فحش و ناسزا به کسانی میگویند که باعث بدبختی و آوارهگی جامعه ایران شده اند؛ یادِ شعار " سبزی پلو با ماهی  و توپ تانگ فِشفشه افتادم"  


خواهش:
برای درکي بهتر از این شعر، به معنی کلمات آورده شده زیر شعر رجوع شود

 دامون

2137غزل 


آنکوخری کز حاسدی عیسی بود تشویش او


صد کیرِ خر در کونِ او، صد تیز سگ در ریش او



خر بوی نافه کی کشد؟ خر صید آهو کی کند؟


یا بٌول خر را بو کند، یا گٌه بود تفتیش او


در جوی آب اندر رَود آن ماده خر، بٌولی کند


جُو را زیان نبود ولی، واجب بود تعطیش او



خر ننگ باشد کین دغل از حق شنو بلکَم اضل


او چون مُخنَث غَنج اوست، چون قحبگان تَخمیش اوست



خامُش شوم تا حق کند او را سیه روی ابد


من دست بر ساقی زنم، چون مستم از تَجمیش او


کلمه ها و ترکیبات:

 آنکوخری: آن نفحم و احمقی که آن خری که
حاسد: حسود
تشویش: دلنگران
صد تیز سگ: صد باد خارج شده از کون سگ
غَنج: بر وزن گَنج دل برای چیزی یا کسی لک زدن یا غنج زدند
نافه: کیسه کوچکی است که در زیر شکم آهوی نر، که از آن مشک خارج می‌شود
 تفتیش: جٌستن و کاویدن
بُول: اِدرار
جٌو: دانه جُو است 
جُو را زیان نبود ولی، واجب بود تعطیش او
 تَعطیش: چهار پایان را از آب و علوفه بند کردن؛ در اینجا حتی جُو یا علف کم بهایِ بیابان هم  از سر این احمق های دو پا زیاده است 
 
اَضَل: کم بها تر از هر چیز
خر ننگ باشد کین دغل از حق شنو بلکَم اضل نامِ حیوانی مانند خر بر اینها گذاشتن ننگ بر نام شریف یک حیوان است ، چرا که  درجه اینها کمتر ازخر که یک حیوان است میباشد

مٌخَنث: مردِ زن نما اینجا
او چون مُخنَث غَنج اوست، چون قحبگان تَخمیش اوست 
تَخمیش: دلخراش شدن از کسی یا چیزی، خراشیدن صورت یا بدن
تَجمیش: عشق ورزیدن با زن
خامُش شوم تا حق کند او را سیه روی ابد
تاریخ نشان خواهد داد خیانتکاران که بوده اند؛ احتیاج به پیشداوری نیست 
من دست بر ساقی زنم، چون مستم از تَجمیش او
برای من وصالِ دلدار مهم است ونه یاسین خواندن به گوشِ آنها؛


در زیل همان غزل از گنجور را آوردم بدونِ تفکیک یاتغییر

هفده اردیبهشت /2584



آن کون خر کز حاسدی عیسی بود تشویش او


صد کیر خر در کون او صد تیز سگ در ریش او



خر صید آهو کی کند خر بوی نافه کی کشد


یا بول خر را بو کند یا گه بود تفتیش او



هر جوی آب اندررود آن ماده خر بولی کند


جو را زیان نبود ولی واجب بود تعطیش او



خر ننگ دارد ز آن دغل از حق شنو بل هم اضل


ای چون مخنث غنج او چون قحبگان تخمیش او



خامش کنم تا حق کند او را سیه روی ابد


من دست در ساقی زنم چون مستم از تجمیش او


دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من