April 28, 2015

پژواک






از نوشتن خسته ام
از شنیدن خسته ام
ازگذشته
از هنوز
واز، تصویر سرد عشق
و زهر صد هزران مار
هزاران کُنج هر دیوار و در خوابیده افعی ها
از نوشتن خسته ام
که هر صحفحه ویا سطرش، تکرار مکرر هاست


دامون



٢٣/٠٤/٢٠١٥

April 24, 2015

نفرین






یک قطره
به خوردی یک قطره، از تمامی آنچه را که میتوان دریا به کام کرد
و دم نزد
نفرین تو کرده ام
ای زندگی


دامون

٢٢/٠٤/٢٠١٥

April 23, 2015

ترانه ای دیگر باید مرا





ترانه ای دیگر باید مرا
سخنی، حرفی، جُمله ای دیگر باید مرا
باید چُونان گلوله ای سربی رنگ، بشکافم قافیه ای نازکتر از نوک سوزن را
چون آن پژواک، ببارم لحمه ها را در آوِشخوارِ زمان، از بر شوم، گفته های خویش را
بسازم
پناهگاهی از سنگ، از ساروج به دُرِ پیلهء خویش
همراه با سوره های قیچی شده در بطری شراب، هر صبح در غیاب طلوع آفتاب
*
چون سُر خورده گان مست، واژگونه مینگرم گذشت دوران را
واژه ای دیگر باید مرا، حرفی غَزلی، باژگونه 

رودکی وار






دامون



٢٢/٠٤/٢٠١٥






عکس بالا از مجموعه تندیسهای هیچ، از استاد پرویز تناولی است

April 16, 2015

کجاست زمان





نبضِ زمان کجاست، که در ایستاده بماند

کجاست صورتی، که از خوشحالی

بریزد، زیبایی خود را، تا به پای آذادی

خنده ها را، شوق های مرطوب ِ اشگ را

آن واژه هایِ سرودن را






دامون



١٥/٠٤/٢٠١٥

April 9, 2015

حادثه




سال ها رفتند، چنان گوری که بهرام را در کشید 
و در بازی، دست سرنوشت ما را به این سو که میبینی
جزب زمین هنوز پیکر عُصیانِ شعر ِ را، آن بودِ در ما را، نبلعیده بود
و داستانِ سرانجام خویش را من، در برج اتفاق ِ آینده، هنوز، ندیده بود
میرفت اسب مراد، به تک جزوه یِ مِهمیز به هر طرف که تو خواستی
و بالش اندیشه ها، هنوز محوِ دیدن خود بود وُ داستانهایِ عهد عتیق
هر ارتعاش به فال نیک بود و نعشه، زِ بُانگ، این هرزه گرد ساقی خُنیا گر
می تاخت دل، به رقص صماع، در یُکّه های چو آن زاغ،  در نقش کبک 
*
از بخت بد،  تیر هدف، ما را نشانه کرد
و با وزیدنِ اولین نسیم صُبحگاهی
چون آن تَبر که به سطحِ  تَزَرو بنیشند
و خار مُغیلان راکه در دل


دامون


٠٧/٠٤/٢٠١٥

تَزَرو در اینجا: پارچهء رنگی ابریشم 
خار مُغیلان اینجا: میوهء درختی که در بیابان میروید
تیرِ هدف: دست سرنوشت
اولین نسیم صُبحگاهی: اولین لحضه بهار 

April 5, 2015

چون برگهای هرزه و سرگردان







حتی کلمات هم، ماسیده در زمان، و من گویی چو باد که از وزیدن

چون برگهای هرزه و سرگردان گویی، خورناس نبود باریدنم را به انتظار

درون پوست، من، دگر نمیگنجد، آنرا که دهشت این روزگار، بی سرانجام، بی خیال

من ایستاده میمیرم چونان که فرخ، بی آنکه سرود خویش را در انعکاس مهتاب

افسرده چون آن کوه باوقار، بی آنکه سینه ی پُر خراش خویش را آه نشیند

در بُردِ این روز مرتعش و در سکون، در دَوَرانِ بی وقفه ی زمان، من، بی واژه مانده ام

من مانده ام بی بودِ من که در من بود، بی آنکه حتی، از خویشم خبری

***

گویی چو باد  از وزیدن و آسیابی  از آب، بی آنکه من





دامون

٠٥/٠٤/٢٠١٥

April 4, 2015

بی آنکه من




حتی کلمات هم، ماسیده در زمان، و من
در بُردِ این روزِ مرتعش، بی واژه مانده ام
من مانده ام  بی بودِ تو بی آنکه حتی
بی آنکه من


دامون
٠٤/٠٤/٢٠١٥

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List