April 5, 2015

چون برگهای هرزه و سرگردان







حتی کلمات هم، ماسیده در زمان، و من گویی چو باد که از وزیدن

چون برگهای هرزه و سرگردان گویی، خورناس نبود باریدنم را به انتظار

درون پوست، من، دگر نمیگنجد، آنرا که دهشت این روزگار، بی سرانجام، بی خیال

من ایستاده میمیرم چونان که فرخ، بی آنکه سرود خویش را در انعکاس مهتاب

افسرده چون آن کوه باوقار، بی آنکه سینه ی پُر خراش خویش را آه نشیند

در بُردِ این روز مرتعش و در سکون، در دَوَرانِ بی وقفه ی زمان، من، بی واژه مانده ام

من مانده ام بی بودِ من که در من بود، بی آنکه حتی، از خویشم خبری

***

گویی چو باد  از وزیدن و آسیابی  از آب، بی آنکه من





دامون

٠٥/٠٤/٢٠١٥

No comments:

Post a Comment

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List