April 9, 2015

حادثه




سال ها رفتند، چنان گوری که بهرام را در کشید 
و در بازی، دست سرنوشت ما را به این سو که میبینی
جزب زمین هنوز پیکر عُصیانِ شعر ِ را، آن بودِ در ما را، نبلعیده بود
و داستانِ سرانجام خویش را من، در برج اتفاق ِ آینده، هنوز، ندیده بود
میرفت اسب مراد، به تک جزوه یِ مِهمیز به هر طرف که تو خواستی
و بالش اندیشه ها، هنوز محوِ دیدن خود بود وُ داستانهایِ عهد عتیق
هر ارتعاش به فال نیک بود و نعشه، زِ بُانگ، این هرزه گرد ساقی خُنیا گر
می تاخت دل، به رقص صماع، در یُکّه های چو آن زاق، که در نقش کبک مانستی
*
از بخت بد،  تیر هدف، ما را نشانه کرد
و با وزیدنِ اولین نسیم صُبحگاهی
چون آن تَبر که به سطحِ  تَزَرو بنیشند
و خار مُغیلان راکه در دل


دامون


٠٧/٠٤/٢٠١٥

تَزَرو در اینجا: پارچهء رنگی ابریشم 
خار مُغیلان اینجا: میوهء درختی که در بیابان میروید
تیرِ هدف: دست سرنوشت
اولین نسیم صُبحگاهی: اولین لحضه بهار 

1 comment:

Damon said...

شعر حادثه موضوعی اجتماعی را در بر میگیرد و نه شخصی را؛ از این گذشته حجم شعر در گذشته اتفاق میافتد در ماضی نَقلی
برای مثال اسبی که داشتیم، سالهای شیرینی که گذشت، بادی که وزید، تبری که مثل خار مُغیلان به دل نشست
دامون

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List