۲۰ فروردین ۱۳۹۴

حادثه




سال ها رفتند، چنان گوری که بهرام را در کشید 
و در بازی، دست سرنوشت ما را به این سو که میبینی
جزب زمین هنوز پیکر عُصیانِ شعر ِ را، آن بودِ در ما را، نبلعیده بود
و داستانِ سرانجام خویش را من، در برج اتفاق ِ آینده، هنوز، ندیده بود
میرفت اسب مراد، به تک جزوه یِ مِهمیز به هر طرف که تو خواستی
و بالش اندیشه ها، هنوز محوِ دیدن خود بود وُ داستانهایِ عهد عتیق
هر ارتعاش به فال نیک بود و نعشه، زِ بُانگ، این هرزه گرد ساقی خُنیا گر
می تاخت دل، به رقص صماع، در یُکّه های چو آن زاغ،  در نقش کبک 
*
از بخت بد،  تیر هدف، ما را نشانه کرد
و با وزیدنِ اولین نسیم صُبحگاهی
چون آن تَبر که به سطحِ  تَزَرو بنیشند
و خار مُغیلان راکه در دل


دامون


٠٧/٠٤/٢٠١٥

تَزَرو در اینجا: پارچهء رنگی ابریشم 
خار مُغیلان اینجا: میوهء درختی که در بیابان میروید
تیرِ هدف: دست سرنوشت
اولین نسیم صُبحگاهی: اولین لحضه بهار 

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من