سال ها رفتند، چنان گوری که بهرام را در کشید
و در بازی، دست سرنوشت ما را به این سو که میبینی
جزب زمین هنوز پیکر عُصیانِ شعر ِ را، آن بودِ در ما را، نبلعیده
بود
و داستانِ سرانجام خویش را من، در برج اتفاق ِ آینده، هنوز، ندیده
بود
میرفت اسب مراد، به تک جزوه یِ مِهمیز به هر طرف که تو خواستی
و بالش اندیشه ها، هنوز محوِ دیدن خود بود وُ داستانهایِ عهد
عتیق
هر ارتعاش به فال نیک بود و نعشه، زِ بُانگ، این هرزه گرد ساقی
خُنیا گر
می تاخت دل، به رقص صماع، در یُکّه های چو آن زاغ، در نقش
کبک
*
از بخت بد، تیر هدف،
ما را نشانه کرد
و با وزیدنِ اولین نسیم صُبحگاهی
چون آن تَبر که به سطحِ
تَزَرو بنیشند
و خار مُغیلان راکه در دل
دامون
٠٧/٠٤/٢٠١٥
تَزَرو در اینجا: پارچهء رنگی ابریشم
خار مُغیلان اینجا: میوهء درختی که در بیابان میروید
تیرِ هدف: دست سرنوشت
اولین نسیم صُبحگاهی: اولین لحضه بهار