‏نمایش پست‌ها با برچسب مجموعهء نفرین. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مجموعهء نفرین. نمایش همه پست‌ها

۲۱ بهمن ۱۴۰۱

تکفیر٢






منت خدای را
 
عزّ و جلَ که طاعتش موجب ضلت و بشکر اندرش مزید ضلمت

.باران گلوله ءِ پیام آورانش بی حساب و خوان نعمت بیمقدارش منحصر بر جُرگه ء مُستبّدان

پرده ء ناموس بیگناهان را در سیاه چالهء مسلخی کاذب دریده و مُقام ِ بنده گی را به یوق کشیده 

که تنابند خطای ِ منکر نبرد؛ فرّاش، باد صبا را گفته تا نقش فروردین را که مفروش بهار است، از حیاط خانه ما 

.بر چیده و بوریای نکبت خشکسال را که ارمغانِ  ددمنشان است، بجای  ‍آن بگستراند

در این مسلخ، هر نفسی که فرو میرود ممّد ممات است و چون برمیآید مکّرحِ ذات 

پس در هر نفس دو نکبت باقیست و بر هر نکبت نیم نگاهی واجب

ازدست و زبان که برآید 

.کَز عهده ی شرحش به در آید

بخشیده بر گدایان

.تاج پادشاهی را، در بُهد چشمان سلاطین مُنقلب

با منتی عظیم در نقاب تکّبری نه بسنده

انکار را به دیواری نابجا و عظیم خلق

و در مُقابل هر نجوا، هر سئوال، خطی به امتداد سکوت کشیده است

و خدایان عالم سوز را لباده ای از آتش شیاطین بخشیده

که در وراءِ آن سوزشی جهنمی به اکناف عالم رسانند

*

آری که این سروده، نه مقدار گونه ای از سهم آن در به در شده گان است

.که در سیاهی ظلمت دستی نیازیده به خوشوقتی گرفتار آمده در چنگال کرکسانند

در اندیشه اگر سبکی بود در دویدن کبک واره ء سعدی

به جهیدن زاغچه ای در حزیان بدل گشت، در حلول خُشکسال خدا ، در

 تجسمی سنگواره از گَزیدن لب 

در سراط رُئیت ِ افریت

در خطهء مدائن



دامون

۳۰ بهمن ۱۳۹۷

خاطره







دست میرود در نا بهنگام خنجری که به فرمان نشسته است
دردی، پیله میکند در کتفی،
میساید ناخن خویش را به ناودان و مضنون میخندد عابری
تو در پیچ و تاب کوچهء فردا  و او، در آستان‌ ِ دری که  پاشنه ندارد
دری به آن دست که پهنه‌ ندارد و استوار بر دلیلی نیست
دل، هُره میرود، که مبادا در خالی خویش آهسته بمیرد
و قطره قطره ء خون است که از کتف میچکد
و دستِ دوست ، خنجریست


دامون
٠٤/٠٦/٢٠١٥

۱۹ آبان ۱۳۹۷

میان مردمک





میان مردمک چشم ایشان 

همیشه حسادتیست مکار 

و میگردد در لابلای افکار و اندیشه، مو به مو 

لحظه به لحظه، تا شکافته ای را 

بسان نقالِ قهوه خانه ها، به صُلّابه بر کِشد در حکایتی دگر 

درحکایتی بسانِ بهرام و گور، 

کوبنده گانند، به طبل تو خالی، در اندیشهء خدا بودن 

اینان, در تُندر گریز محبت سرد و در رواق پیش ساختهء راستیشان 

در هیچ میگنجند"، نه در هستی" 

من آن لحضهء احساس پاکی اینان را 

به پرخیده دستارِآرزو هایم، تُف کرده ام 

مرا آن به، که طاوان خود بودن را، به نقد بنشینم 

نه پاچه خوار صفرهء ایشان


دامون 



۱۱/۱۰/۰۱۸

۲۳ فروردین ۱۳۹۵

تعریفی که مسئله را













طرح و تعریفی که مسئله را بُقرنجتر از آن است و آن کند که نبایست، اما اتفاقی بوده که افتاده، فراموشش کنید و مثل پایان فیلم و تئاتر بروید به خانه های خود

اتفاقی افتاده؟ مثل *صبوحی که شکستسته؟ 


و آبی که ریخته*؟ 


این گلها که با چنگ زمخت توپ و تفنگ تو شکسته و پر پر شده را که نمیشه فراموش کرد، این قسمت آغاز این قصه ی درد آور است


مگر که زیر پیالهء حرفهایت نیم کاسه ای باشد 


.شَکّم از آن‌ بود، به  آسمان ُ زمین دوختنت، که میگویی شروع قصه خدا بودو قصه های دگر دروغ






دامون






٠٤/١١/٢٠١٦

۱۳ دی ۱۳۹۴

تجسم



در تاریکی 
تجسمی از آینده ای بی نشان میکشم 
مثل کبودی دریایی که در بیکرانه به شوره زار مینشیند، بی آنکه امتدادی
تا بینهایت شوره زار
شکست فاحش ما در ما



دامون
٠٣/٠١/٢٠١٦
نقاشی تخیلی دریای اُرمیه آذربایجان
از دامون

۲۱ مرداد ۱۳۹۴

تبعید




مثل مادر که از دست رفت و دیگر نتوانمش دیدن، نشسته چای در استکان میریزد
مثل لحظه ای که جُدا شدم از تو، وقول دادم، که دیگر نبینمت
مثل آن لحظه، که باد کلاه را از سر بِرُباید
دیگر به تو بازنخواهم گشت آشیانِ من، وطن

دامون


٠٨/١٢/٢١٠٥

۱۲ مرداد ۱۳۹۴

پژواک




من که در من پنهان است مرا مینگرد، در آینهء چشمِ خویش
من که در من جاریست-خوب میداند کآن منِ دیگرِ من، ثبوت ِ بودنِ خویش را، در من می یابد، نه در منِ در خویش




دامون



٠٣/٠٨/٢٠١٥

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۴

سوار پشت سرنوشتم








سوار، به پشت سرنوشتم

 .به تاخت میتازم

هر چند

"پشت به زین"

در این وَرتِع

نا باورانه میزند؛

 ،و من

هزار چاره و اما و دلیل را

ِ  بهانه به زخم 

در کتف خویش، کرده ام

،گفتی

خنجر دوست را

رسمی از آتش است 

که در سینه میسوزد

*

  ایستاده ام 

در باور خویش

در انتظار ِ بارانم 

که ببارد، چون تگرگ ِ زَقّومی 

به تُندر اعتقادم 


که، خاک

.گرفته بنیادِ آن خُشک ریشه های عطشانش
 
،نه

دردی نیست

که  پنداری 

همتایِ مرحمی 

.*به تلخی دُمِ جرار


دامون

٠٥/٠٥/٢٠١٥

به تلخی دُمِ جَرّار *: اینجا به معنی دمِ عقربِ جرار است که وحشتناک و درد آورَست 

 


۸ اردیبهشت ۱۳۹۴

پژواک






از نوشتن خسته ام

از شنیدن خسته ام

ازگذشته

از هنوز

و از

 تصویر سرد عشق

و زهرِ صد هزران مار

.هزاران، کُنج هر دیوارُ دَر خوابیده افعی ها

از نوشتن خسته ام

که هر صحفحه ویا سطرش، تکرار مکرر هاست


دامون



٢٣/٠٤/٢٠١٥

۴ اردیبهشت ۱۳۹۴

نفرین






یک قطره
به خوردی یک قطره، از تمامی آنچه را که میتوان دریا به کام کرد
و دم نزد
نفرین تو کرده ام
ای زندگی


دامون

٢٢/٠٤/٢٠١٥

۳ اردیبهشت ۱۳۹۴

ترانه ای دیگر باید مرا





ترانه ای دیگر باید مرا
سخنی، حرفی، جُمله ای دیگر باید مرا
باید چُونان گلوله ای سربی رنگ، بشکافم قافیه ای نازکتر از نوک سوزن را
چون آن پژواک، ببارم لحمه ها را در آوِشخوارِ زمان، از بر شوم، گفته های خویش را
بسازم
پناهگاهی از سنگ، از ساروج به دُرِ پیلهء خویش
همراه با سوره های قیچی شده در بطری شراب، هر صبح در غیاب طلوع آفتاب
*
چون سُر خورده گان مست، واژگونه مینگرم گذشت دوران را
واژه ای دیگر باید مرا، حرفی غَزلی، باژگونه 

رودکی وار






دامون



٢٢/٠٤/٢٠١٥






عکس بالا از مجموعه تندیسهای هیچ، از استاد پرویز تناولی است

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من