ورود و ظاهر شدن شمس بعد از پیچیدن آوازهٔ تفکر ش، مانند تبی سوزان، عالم آن روزگار را فرا گرفته بود، از هر سو و تباری، جویندگانِ راهی متفاوت را، مشتاقانه، از پیر و از جوان و از شاه و گدا، همه را، به قطب خویش میکشید چرا که اصل موضوع را بی هیچ حیله ای، باز میگفت. در میانه این میدانِ پُر ازدهام، عاشقی، از ورود او به قونیه، داستانی به شعرمیکشد درست مثل نقاشی که از این واقعه، تصویری را
شعرزیر، ازملوی، که تعریف آنروز را میکند. او به زبانی به آن میپردازد که بیشتر خواسه گان، از آن بهره مند شوند، و آن تعریف، از عوام محفوض بماند، که اتهام کافری و دیوانهگی را بر او نزنند، حال بگذریم که بعد از چندی، شدت این اشتیاق، سر به رسوائی میزند؛ برای تعریف این اتفاق میبایست که حادثه ای تاریخی را ترسیم کند، که آینده گان، با الحام از آن حقییت را دریابند، و تاریخ از آن یاد کند، بی هیچ شُبه و حتی کاتبان مزدورهم، فرصتی نتوانند، با عوض کردن حرفی ویا جمله ای از آن تفصیری به غلط، از شمس در اذهان آینده گان بگذارند
با توجه به معماری این شعر یا بهتر بگویم از باقی مانه ی آن، میتوان چنین نتیجه گرفت که این غزل بیشتر سورئالیسم ترسیم شده، با پرده های مختلف از وقایع مختلف.
دوش آن جانان من افتان و خیزان یک قبا
مست آمد با یکی جامِ پر از صَرف صفا
جامِ می میریخت ره ره زانک مست ِ مست بود
خاک ره میگشت مست و، پیش او میکوفت پا
تصور کن که مردم طاقتشان از دست زمانه آنروز طاق بوده، و حتی، مُحملات ابدائیِ مُعَمِمان زمان هم جوابی برای بهتر شدن اوضاع اجتماعی را نمیداده و در این هنگام " جانان من افتان و خیزان یک قبا " مردی خالص با محبت و دوست با همه" مست آمد با یکی جامِ پر از صَرفِ صفا" مست اینجا به آن نیست که تلُ تلُ خورده به هرکسی لطیفه ای بگوید، که مست، آن مستی که از دیدنش مست میشوی، مثل این که از بوی گلی مست شوی
" جام می میریخت ره ره زانک مست ِ مست بود
خاک ره میگشت مست و، پیش او میکوفت پا ی"
از هر خطه ای دانشمندی حکیمی عالِمی، با هزران سئوال بی جواب"
صد هزاران یوسف از حُسنش چو من حیران شده
ناله میکردند، که ای پیدایِ پنهان، تا کجا؟"
جان به پیشش در سجود از خاک ره بُد بیشتر
عقل، دیوانه شده، نعره زنان بهرِ دوا
حال در همان صحنه، محافظه کاران و اپورتیونیستها
جیبها٫ بشکافتند، خویشتن دارانِ عشق
دل سبک، مانند کاه و، رویها چون کهربا
و این خود تاکید بر آن دارد، که این عده ی مخالف همین« خویشتن دارانِ عشق یا خود پرستان ِ مغلطه جو» که تعدادشان هم کم نبوده، دل سبک، مانند کاه و، رویها چون کهربا تا آخرش را میتوان تصور کرد، بُگذریم
عالمی کرده خراب او، از برای یک کرشم
وز خمار نرگسش، یک عالمی دیگر به جا
هوشیاران سر فکنده، جمله خود از بیم و ترس (بیم و ترس از تضاد )
چون ثنا گویان(به چه شکلی ثنا بگویند؟ هم از توبره بزنند و هم از آخُرو اگر نه) که از هستی فتادستند جدا
صحنه بعد، افسوس مولوی از گذشته ماضی خویش است با همنشینی و برخواست باهمین افراد، و اشتیاقِ تلف شده خویش را به ایمان واحیاتشان
دریغا، که، «من، جفاگر، بیوفا جُستم، که همجامم شود
"پیش جام او(به حقیقت) بدیدم، مست افتاده "وفا
چون پدید آمد ز دور آن فتنهٔ جانهای حور
جام در کف سکر (سرکه) شد از روی آن شمس الضحی
متائسفانه مابقی این غزل یا بنای اصلی آن از تمام نًسخ حذف شده، یا اینکه چنان جعل و تغییر یافته که خواننده را به ابهام میبرد و واجد تفکر و تعمق در هر لغط به کار آمده اش، نتیجه گیریِ شخصی میشود
ترک و هندو، مست و بدمستی همیکردند دوش
چون دو خصم خونی ملحد دلِ دوزخ سزا
گَه به پای همدگر چون مجرمان مُعترف
میفتادندی به زاری جان سپار و تن فدا
آنچُنان، که ترفند زنده باد و مرده باد در هرسو طنین انداز بود، و همینطور شگرد ائتلاِ سرخ و سیاه
باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک
هر دو، در رو(با سبقط گرفتن از یکدگر) میفتادند پیش آن مه روی ما
بعد از این نمایش شور انگیز بد و بدتر، نوبت به شمس میرسد
یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک
وز نهان با یک قدح میگفت هندو را بیا
تُرک را تاجی به سر، که ایمان، لقب دادم تو را
بر رخ هندو نهاده خال، کاین فَّرتوراست
آن صوفیان عزلت پیشه و آن یکی رخت باخته ای خراب
آن یکی صوفی مقیمِ صومعهٔ پاکی شده
وین مُقامر، در خراباتش نهاده، رختها
مولوی در این جا یک پرانتز باز میکند و از اختناق بوجود آورده توسط بد و بدتر تعریف میکند
، ازترس جان در صومعه افتاد از آن ترسا صنم
میکِش« شراب خوار»، « لباس عوض کرده» وَ زُنار بسته، چون صوفیان پارسا
تظاهر و تعویض رنگ
حال از همه جالب تر آن مقیمان خراباتی، همان توده هایِ مقوایی
وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر
میشکستند خُمها، میفکندند چنگ و نای
مثل کاسه ی داغتر از آش هر چیز را که به دست کوته خویش میاوردند یا میسوزاندند و یا کفر و مُغایر با خدا میدانستند
شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن
جمله را سیلاب برده میکشاندی، سوی لا
وقتی صحر به پایان میرسد، چراق کشته میگردد و خفتگان بد مست به خویش میآیند، و با تلاوت جارچی
نیم شب چون صبح شد، آواز دادند مؤذنان
امیر ارسلام را کشتم با شمشیر و با مشتم
ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا
مقامر: قمارباز و حریف . قمارکننده . قمارباز
جیب: لباس
فَرّبر وزنِ فررحی: افسر
فَرّبر وزنِ فررحی: افسر
غزل ۱۵۲، از فروزانفررا، در زیر باز نویس کردم، و قبل از هر چیز باید بگویم با اطلاعات بسیارکم من از مولوی و شمس و احساس شاعرانه ای که به من دست داد این را نوشتم؛ نمیخواستم بازگویش کنم، اما دیدم شاید وجدی در آن برای دیگران باشد
دامون
دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا
مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا
جام می میریخت ره ره زانک مست مست بود
خاک ره میگشت مست و پیش او میکوفت پا
صد هزاران یوسف از حسنش چو من حیران شده
ناله میکردند کی پیدای پنهان تا کجا
جان به پیشش در سجود از خاک ره بد بیشتر
عقل دیوانه شده نعره زنان که مرحبا
جیبها بشکافته آن خویشتن داران ز عشق
دل سبک مانند کاه و رویها چون کهربا
عالمی کرده خرابه از برای یک کرشم
وز خمار چشم نرگس عالمی دیگر هبا
هوشیاران سر فکنده جمله خود از بیم و ترس
پیش او صفها کشیده بیدعا و بیثنا
و آنک مستان خمار جادوی اویند نیز
چون ثنا گویند کز هستی فتادستند جدا
من جفاگر بیوفا جستم که هم جامم شود
پیش جام او بدیدم مست افتاده وفا
ترک و هندو مست و بدمستی همیکردند دوش
چون دو خصم خونی ملحد دل دوزخ سزا
گه به پای همدگر چون مجرمان معترف
میفتادندی به زاری جان سپار و تن فدا
باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک
هر دو در رو میفتادند پیش آن مه روی ما
یک قدح پر کرد شاه و داد ظاهر آن به ترک
وز نهان با یک قدح میگفت هندو را بیا
ترک را تاجی به سر کایمان لقب دادم تو را
بر رخ هندو نهاده داغ کاین کفرست،ها
آن یکی صوفی مقیم صومعه پاکی شده
وین مقامر در خراباتی نهاده رختها
چون پدید آمد ز دور آن فتنه جانهای حور
جام در کف سکر در سر روی چون شمس الضحی
ترس جان در صومعه افتاد زان ترساصنم
میکش و زنار بسته صوفیان پارسا
وان مقیمان خراباتی از آن دیوانه تر
میشکستند خمها و میفکندند چنگ و نا
شور و شر و نفع و ضر و خوف و امن و جان و تن
جمله را سیلاب برده میکشاند سوی لا
نیم شب چون صبح شد آواز دادند مؤذنان
ایها العشاق قوموا و استعدوا للصلا