January 12, 2016

انقطاع




آن زمان که چشم را بسته ای، جز آتش درون خویش نخواهی دید
جهانی را به جهنم ِ اکنون مبدل و چون سایه ای متروک به امتداد خویش خواهی رسید
تنها را به تنهائی ِ خویش راه نخواهی داد و ترک می گویی آن ستیغ اندیشه را در جاری جهل
و آشیانهء حقیقت را تنها درخت خشکیده عصیان خویش خواهی دید
و آنگاهان آبی ِ آسمانی را دشنامی بی پایان
و باران مرطوب را مُدامت
و خون جاری را، طلوع ِ خورشید میپنداری
دگردیسی ِ خویشت را، جز به اسیجار در لباس دیو نخواهی یافت
و حضورِ افسانه ء فردوس را، چون وردی در هزیان, در بیقولهء این مکاره به بازارمیبری
تا قلب ایستاده در طلسمت
به رَشک ِ آرزویی نیافته
فتنه ای دیگر را به اجاق نشاند
چشمانت،در مضیقه افطار به مغز آدمی، شراره ء شوقی جهنمی گیرد
و در متواری افکارت هیچ گریزی نیابی، جُز تسلیم
جُز تسلیم به مطلق ِ ابلیس.
در آن سراط که ابتزالت را، اسطوره میخواندی
حقیقت محض را نزدکتر خواهی دید
و
در این صیقلهء شبق فام
دجال را نواده ای همخون یافته
و دو قاشیهء همزاد را که از دوشانه به یوق بنده گی ات نشانده اند، دو یار گرسنه

سخن بر سرآمد ِ اندیشه ها رسید، گلهای ِ لمیزرع این لوت ِ پُر طپش، به سرآبی میزد، در خلصهء وجود


دامون


شنبه/٠٨/١٢/١٣٨٨


به کاکتوس

January 9, 2016

آفتابی!







*
*

آفتابی!، که زیر ابر نمیمانی، سرفرازی، نه مدیون
و نه آن آواز و یا چه چه طوطی وار، بریده از کتابی،  که هزاران بار به حدیثش بخوانند 
و به سرگیجه‌ اش بندَند
تو شخص خویشی، ای شمای من
از آسیمه ی قلبی، شریان عشقی
تو، تویی نه آن گذشته ی ماضی
نه آن خنجری که در کتف نشیند

دامون


٠١/ ٠٩/ ٢٠١٦

January 4, 2016

حضور تو در حرفها







دقدقهء بی پایان تو ومن میان حرفهای نگفته است و وزن آنها که میبارد قطره قطره از ضُلال ِ این دقایق دلتنگ
همیشه چیزی نهُفته در آریه، در بایست حرفها ست

*** 

در وسعتی بی پایان در قفا سیلی جاری نوشته بر کتیبه ء سنگها
به صبوری سنگواره ها







دامون
٢٨/١٢/٢٠١٣

January 3, 2016

تجسم



در تاریکی 
تجسمی از آینده ای بی نشان میکشم 
مثل کبودی دریایی که در بیکرانه به شوره زار مینشیند، بی آنکه امتدادی
تا بینهایت شوره زار
شکست فاحش ما در ما



دامون
٠٣/٠١/٢٠١٦
نقاشی تخیلی دریای اُرمیه آذربایجان
از دامون

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List