January 9, 2016

آفتابی!







*
*

آفتابی!، که زیر ابر نمیمانی، سرفرازی، نه مدیون
و نه آن آواز و یا چه چه طوطی وار، بریده از کتابی،  که هزاران بار به حدیثش بخوانند 
و به سرگیجه‌ اش بندَند
تو شخص خویشی، ای شمای من
از آسیمه ی قلبی، شریان عشقی
تو، تویی نه آن گذشته ی ماضی
نه آن خنجری که در کتف نشیند

دامون


٠١/ ٠٩/ ٢٠١٦

1 comment:

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List