آن زمان که چشم را بسته ای، جز آتش درون خویش نخواهی دید
جهانی را به جهنم ِ اکنون مبدل و چون سایه ای متروک به امتداد
خویش خواهی رسید
تنها را به تنهائی ِ خویش راه نخواهی داد و ترک می گویی آن ستیغ
اندیشه را در جاری جهل
و آشیانهء حقیقت را تنها درخت خشکیده عصیان خویش خواهی دید
و آنگاهان آبی ِ آسمانی را دشنامی بی پایان
و باران مرطوب را مُدامت
و خون جاری را، طلوع ِ خورشید میپنداری
دگردیسی ِ خویشت را، جز به اسیجار در لباس دیو نخواهی یافت
و حضورِ افسانه ء فردوس را، چون وردی در هزیان, در بیقولهء این
مکاره به بازارمیبری
تا قلب ایستاده در طلسمت
به رَشک ِ آرزویی نیافته
فتنه ای دیگر را به اجاق نشاند
چشمانت،در مضیقه افطار به مغز آدمی، شراره ء شوقی جهنمی گیرد
و در متواری افکارت هیچ گریزی نیابی، جُز تسلیم
جُز تسلیم به مطلق ِ ابلیس.
در آن سراط که ابتزالت را، اسطوره میخواندی
حقیقت محض را نزدکتر خواهی دید
و
در این صیقلهء شبق فام
دجال را نواده ای همخون یافته
و دو قاشیهء همزاد را که از دوشانه به یوق بنده گی ات نشانده
اند، دو یار گرسنه
سخن بر سرآمد ِ اندیشه ها رسید، گلهای ِ لمیزرع این لوت ِ پُر
طپش، به سرآبی میزد، در خلصهء وجود
دامون
شنبه/٠٨/١٢/١٣٨٨
به کاکتوس
No comments:
Post a Comment