دست میرود در نا
بهنگام خنجری که به فرمان نشسته است
دردی، پیله میکند در کتفی،
میساید ناخن خویش
را به ناودان و مضنون میخندد عابری
تو در پیچ و تاب
کوچهء فردا و او، در آستان ِ دری که پاشنه ندارد
دری به آن دست که
پهنه ندارد و استوار بر دلیلی نیست
دل، هُره میرود، که
مبادا در خالی خویش آهسته بمیرد
و قطره قطره ء خون
است که از کتف میچکد
و دستِ دوست ، خنجریست
دامون
٠٤/٠٦/٢٠١٥