۳۰ بهمن ۱۳۹۷

خاطره







دست میرود در نا بهنگام خنجری که به فرمان نشسته است
دردی، پیله میکند در کتفی،
میساید ناخن خویش را به ناودان و مضنون میخندد عابری
تو در پیچ و تاب کوچهء فردا  و او، در آستان‌ ِ دری که  پاشنه ندارد
دری به آن دست که پهنه‌ ندارد و استوار بر دلیلی نیست
دل، هُره میرود، که مبادا در خالی خویش آهسته بمیرد
و قطره قطره ء خون است که از کتف میچکد
و دستِ دوست ، خنجریست


دامون
٠٤/٠٦/٢٠١٥

هیچ نظری موجود نیست: