June 25, 2015

اتصال





زبانی که سرود میگوید برای من
و نه دروغ
و در باور، دنیا به آنکه
فقط دروغ

سرود است
***
چاره جز نوشتن افکار نیست برای من
چون تنها اتصال من به اطرافم
فقط زبانیست
که منویسد گذشت ایام را، سر ِ مگو را
و می افشرد
تاب این دل را
که اتصالش از من به من است
و اتمامش در ناحنجار سکوت
به محو به هیچ

دامون

٠١/٠٤/٢٠١٤

June 24, 2015

****

*


*
*
*
در دل خیالم زان بود، تا تو به هر سو ننگری

و آن لطف بی‌حد زان کنم، تا هیچ از حد نگذری

با صوفیانِ صاف بین، در وجد گردم همنشین،

تا پای در بیرون نهم، زین خانقاه شش دری

*

-دار و دری پنهان از او، در شش جهت آنرا مجو

پنهان درآید هر شبی، زان در- همی‌، همچون پری

چون می‌پرم، بر پای من، رشته خیالی بسته‌ است

تا واکنندش صبحدم تا برنپرم خُودسَری

*

!بازآ به زندان رهم، تا خلقتت کامل کنم

هست این جهان غایب ز رحم، زین جمله خون از آن خوری

جان را چو بَررویید پَر، شُد بیضه ای، تن را شکست

جان مُرغَکَت طیار باد، تا برنما‌ ئی طیّری



غزل شمارهٔ ۲۴۵۰


دیوان غزلیات شمس
توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون

٢٤/٠٦/٢٠١٥

June 18, 2015

تسلیم







در بُن بس،  آنجا که دیگر جُز مسلخ، نمانده به جای
چاره، تسلیم نیست، چرا که تسلیم چاره نیست
و آن جنگل انبوهِ نمانده به جای، که فاتحه ی خویش را قبل از بدل شدن به آبنوس تخت و تاج به دست باد داده بود
دسته دسته به هیمه ء آتش فرو شد
من از شما که پیشتر از پیش سوخته اید و ادعای روشنی را به گور بُرده اید، سئوالی نمیکنم زیرا که مُرده اید و اقبال یگانه زیستن را با خویش برده اید
در بن بست، آنجا که دیگر جُز مسلخ نمانده به جای، چاره تسلیم نیست، چرا که تسلیم چاره نیست

٠١/٠٦/٢٠١٥

دامون

June 9, 2015

که عشقی







از من دوستت دارم را که میدانی ؟
من، به تو دوستت دارم را
که عشقی، شبیه نهال های کوچک باغچه
***
 در بلندارِ روز های گرم بهاری، که طلایه داری 
از من دوستت دارم را، حال به هر زبانی حتی نگفته ای، که در دل دارم

دامون
٠٥/٠٦/٠١٥


دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List