آنروزها
خدا چه زیبا بود
میرفتی مینشستی
و دردردُ دلت را براش میگفتی
از سیر تا به پیاز را، از کم تا به زیاد را.
آنروزها
خدا چه زیبا بود
در پوست میگُنجید
چون
استعاره ای
نبود، شکی یا که تعارفی.
وحمی نبود
میان خدای ما و خدایِ هرکسی، خدا
خدا مقامی داشت برای خودش
میرفتی مینشستی، میگفی، میشِنیدی
حتی میخندیدی
بی آنکه خدایت متاثر شود.
آنروزها خدا چه زیبا بود مرحم دردی، الطیامی.
این سٌوال
که پوچ حرف میزنم را
اعتنایی، نیست
حرف دل است در واضح
هر کس را کار خویش بود در قدیم
آتش برِ انبان خویش بود در قدیم
اینجا که من ایستاده است، خدا
تغدیر میکند
و تو
چون بنده ای زلیل به سجده ای
تعظیم میکنی
دستت دراز میکنی
که فریاد
میکشی
مسرور نمیشوی
مفّرح نمیشوی.
دروغ بود آنچه تا به حال حقیقت بود
و من
و ما
وشما
و ایشان های دگر
همه دروغ را حقیقت میپنداشتیم
و حقیقت را،دروغ
و من
این من در من
هنوز
ایستاده میان حقیت و
دروغ
دروغ در یک دست
و حقیقت به دست دگر.
گوشی نمانده که واقعیت را
دوره کند، گویی که خاک یاس
به دلها فشانده اند
اینجا که من است
و ما و شُما
بایِست کلاه را قاضی کند به نزدخویش
و از
تخیل آنچه نیست، دست بُگذارد.
شاید، حزیان می گويم یاکه مجیز، نمیدانم، تو بگو
دامون
۲۸/خرداد/۲۵۸۲
شاهنشاهی
No comments:
Post a Comment