تأملی نبوَد
که عاشقانه بسرایم
قصیده ای، در این سرا
که ندارد نشان ز ِ شعلهء عشق
در آخرین ترانه ء من
جاری بودن تو منجمد است
و تا ابد مرا
به اقتدار بماند
اغماض ِ خالی تو
*
میطراود از کوزهء چشمانت
هر آنچه نهُفته در اوست
مُشکِ خُتن میبوید، بی آنکه صاحبش بر بگوید به دروغ
*
ومن، میآویزم دگرباره
در جامه دان حکایت، اندیشهء تورا
تامهتاب شبی دیگر
و آسوده خیالی
باشد کهدر حریم هر حرف و گفت و گو
پنهان گذارمت
که مبادا، دیده بجنبد
در خیال ِ تو
و گرُ بگیرد دل
به خاطره ای
دامون
١٢/آذر/١٣٨٨
فرتور بالا: شاخاب پارس از بلندی های مکران ایران