تأملی نبوَد،
که عاشقانه بسرایم،
قصیده ای
در این سرا
که ندارد نشان ز ِ شعلهء عشق
در آخرین ترانه ء من
جاری بودن تو منجمد است
و تا ابد
مرا
به اقتدار بماند
اغماض ِ خالی تو
*
میطراود از کوزهء چشمانت
هر آنچه نهُفته در او
مُشکِ خُتن میبوید، بی آنکه صاحبش بر بگوید
به دروغ
*
*
ومن
میآویزم دگرباره
در جامه دان حکایت، اندیشهء تورا
تامهتاب شبی دیگر
و آسوده خیالی
باشد کهدر حریم هر حرف و گفت و گو،
پنهان گذارمت
که مبادا، دیده بجنبد
در خیال ِ تو
و گرُ بگیرد، دل به خاطره ای
دامون
١٢/آذر/١٣٨٨
این شعر، بازنوشت از شعری قدمیتر است
ReplyDeleteبا تجربه ای که هر روز بیشتر اندوخته میشود، و اَبستراکتِ زندگیِ پیش رو را واضحتر میکند، میبایست در بعضی نقاط و نکته های گذشته تجدید نظر کرد چرا که این سایه های در نوردیده در قفا هستند که پایه و سبکِ جدید گفتن را پایه میریزد حالا چه معنوی چه مادّی. شعر عاشقانه نباشد خُشک است، معنیِ هر چیز گویاتر میشود، اگر بیان آن گویا باشد، با این توضیح
دامون