سخن وقتی سبز است
میطراود بیان را
آن چکیدهء ما را
سطر به سطر، لُقمه به لُقمه
جبر زمان میبارد در چکیده ء ما
آنجاکه نُشخوار ِ روز در گره خورده مشت ِ فتح خلاصه میشود
و حمایل آدمی به کیسه ای پُر ز ِ کاه، مبدل، برای ِ زخم ِ سرنیزه
سخن در تردد دوران، ادامهء بازی ِ سرنوشت است، و ا جرای ِ نقشی متفاوت
نه فقط نقش دیوار یا مرده
که
شکنجه تا مرگ
ذرّه ذرّه
تپیدن در تنور نان وپوده شدن در مسلخی سوری
و یا
گرفتار آورده، در فراموشی ِ کاذب
سخن
سخن ادامهء بازیست، به روی اکرانی مقوائی
***
جبر زمان میبارد در چکیدهء من، تو، و هر بندی ِ دیگر
بند، نه آن قلو و زنجیر
بند، آن مُوزهء رنجوری که از جنس سماجت است
و میخراشد دل را در هر واحه، در هر لحمه
و گداخته ءِ استخوانها را تا خاکستر شدن، تا نبودن ِ بیش، درخویش
سخن زبانوارهء سئوال است
و نجوا ئی که فاتحان در جوابش ندارند حربه ای
جُز تردد جبر
دامون
٢٠٠٩/٠٧/٣٠
این شعر را من بااقتباس یک نقاشی از پیکاسو نوشتم با الهامی که از آن گرفتم و چند دلیل دیگر شاید زندان، شکنجه و خشونت
که از آغاز تاریخ شناخته شده، بشر را مثل سایه دنبال کرده و وجه تمایز او از تنابنده های دیگر شده
تجربه نشان داده که حرص «بیشتر داشتن»، میتواند خود به خویش یک علت باشد برای بروز جبر؛ از سوی دیگر گرسنهگی و
.اطشان بودن باعث این میشود که انسان به هر مقوله ای دست بزند تا از آن بدر آید
به زبانی: ورَع ِ داشتن و حسرت از نداشتن دو دلیل برای ایجاد جبر و خشونت هستند
وقتی که گناه میکنیم( گناه اینجا به معنی انجام عملی است که به واسطه آن آذادی دیگری و یا دیگران را نا دیده بگیریم، برای
دست یازی به خواسته خود) با و جود اعتقاد به اشتباه، سعی بر آن میکنیم که با دلایل غیر منطقی آن را قانونی جلوه بدهیم و با
تکرار آن، این امر بر ما مشتبه میشود که دروغی را که ساخته ایم بیشتر به حقیقت نزدک ببینیم تا به دروغ و ضمن ِ آن، جسم
ناتوانمان بر افروخته از شهوت کاذب میشود و احساس مُقاوم و مفرح در تمام آن شعله میکشد، گذشته از آنکه این اتفاق هم مثل
هر اتفاق ِ دیگری عاز داشتن و بیشتر داشتن را مثل خارشی چندش آور به جانمان میا ندازد؛ گذشته از این، وقتی در خانواده ای
پدر سالار حق فرزندان قد و نیم قد پامال شود، کودکان این خانواده پایه گذار مکتبی نوین میشوند که شالوده آن بر اساس زور
گوئی و همان رفتاری است که سردمداران آن خانواده بر خود آنها واجد کرده اند؛ و این شالوده که در ابتدا تکیه گاهی جز جبر و
خفهقان نداشته مانند بیماری مُسری همه گیر میشود جامعه ای با این تفصیر، مسونیتی کمتر در قبال ,خطر را داراست و با
کوچکترین ترفند به انحراف و به تفرقه کشیده میشود برادر در مقابل برادر و همسایه در مقابل همسایه شمشیر در مقابل شمشیر
حالا از هر نوعش چه شرقی چه غربی چه تفاوت دارد اگر من گلوی تو را با شمشیر آبدیده ء پدری بدرم، یا با چاقوی دسته سیاه
زنجونی
نتیجه بر این میشود
که
یک صدا
و هیچ نجوای دیگری
زندانی مملو از بصیرت
همانند دسته دستهء خرمن های به گاو آهن کشیده
قبرستانی آباد با بُرج و بارو و اریکه ای افسانه ای، لبریز از چرا، بی جواب
در سکوت آبادی که در
به یک پاشنه میگردد
بودن
یا نبودن
و هیچ
اتفاق دیگری
دامون
١٠/٠٦/٠١٣
No comments:
Post a Comment