پرده
اول
آدم کور وبزش
برداشت یکم
قبل از
شروع داستان، خواننده می بایست چند نکته را در نظر بگیره
اول اینکه
این داستان را به صورت یک موزیکال ضربی بخواند
دوم اینک
قبل از شروع هر پرده ای از داستان یک مقدمه بصورت جمله میآید که شنونده را در
خصوص پیشآمد در پیش، کمی خبردار میکند، همینطور
وضع صحنه را بیان میکند
صحنه
اول
اول
داستان
ادم کوری - یک بز داشت - که همیشه بهش غذا میداد و اونو
تر و خشک میکرد -
از شیرش
پنیر و کره درست میکرد، بعضی وقتا، روی نون تُست صبحونش میکشید و بعضی وقتام، به
در و همسایه ها میفرووخت، کشک های گرد و قلمبه رو روو پشته بون خشک میکرد برا سابیدن
گلاب به
روتون، پشگلای ِ بُزه رو - میریخت تو باغچه بالای حیاط برا ریحونا
پشم
بزه رو
تو تابسونا - به دوک میکشید - نخشوون میکرد - زربفشون میکرد - رنگشوون میکرد
- میبافتشون - کلاشوون میکرد - میفروخ به مردم - پول در میاورد - به قول معروف سر
مردوم و کلا میگذاش
روزهای
گرم تابسسون میرفت و پاییز میاومد - سرمای زمسسوون از دور زوزه میکشید،یه رقمایی
خودشو به شهر- نزیکتر میکرد
برا
درختا
یاد
بهارون
افسا نه
میشد - توی خوابشون غوطه میخردن - با وزش باد مث درویشا -مثل شله زرد اینور و اونور هی میپیچیدن
برگا رو
نگو
هزار و
هزار
قطار وقطار
زرد و
پژمرده
بیجون و
رهها
مثل
مرده ها
توی
کوچه ها
تو خییابونا
به قول
احمد: سر میدونا
اینورو
انور
این سوو
و اون سو - باد میبردشون
بزه
تنها بود
طنابی
کلفت
دور
گردنش
پشت ریشش
و انور شاخاش
سرلوونه
میخورد - بالای حیاط
خوورده
کاغذ روزنامه میخواند
روی
بالکنی اینور حیاط روی صندلی
مرد کور
ما
تسبی تو
دسش
عبا رو
دوشش
- نالینش پاره
چایی مینوشید
استخارشو
دوباره میکرد
با خودش
میگفت خسه شدم من
چقد خوشبختی
سرسام گرفتم
چقدر پنییر
کلا
بافتن هم - شیر دوشیدن هم
دیگه نمیخوام
این خوشبختی رو
- به قول معرووف جووالدوز میزد
هی گریه
میکرد ، بعدشم میگفت: آه ای خدا جوون، این
چه دردیه که بهم دادی
هی گریه
میکرد
سر
پشتهبون
توی خیابونا
صبح
خروس خون
تا عصر شغالخون
توی
کوچه ها، به قول فرهاد، تو ترانه هاش - سر میدونا
کاری
نداریم ، هی گریه میکرد، آرزو میکرد و با خودش میگفت:
بز دیگه
چیه - آرزوم اینه بُزم بمیره
اگرم نمرد، یه جور دیگه
نابودش کنم
پووس بکَِنمِ ش
کاه توش پُر کنم
درس
عبرتی برا همیشه، داستانش کنم
گریه سر
میکرد آه میکشید، زار و زار و زار
دست
برغذا - تا حالا دیدی آرزو کنی براورده شه؟
همینطورم
شد.
پشت
بازارچه - دالون دراز - گذر صادق - قهوه خونه بود
نقال
محل
شالش به
کمر
چوب خطش
به دست یا زیر بغل روی پرده رو هی نشون میداد
برا
توجه
دست میکوبیدو
صدای دسش مث یه شللاق میگرفت چورتو هی پاره میکرد
داستانی
میگفت از فردوسی بود - یا کس دیگه - من نمیدونم
از خودش بپرس .
با زنگ
صداش اینطوری میگفت: یک بز گر بود در سیستان نام او بود چنین و چونان - از غذا دست
- این بز گر - اووفتادش گذر به گله خر - گله گر شد کلی به جان اوفتاد - خر و بز
دسته دسته گر و کل حمله سوی دیگران بردند. بچه مرشد اگر بزی داری بسملش کن تو تا
وقت داری
قصهء
نقل این نقال هر زمان مهیب دلها شد
بز
داستان ما از دور نقل نقال گوش میداد - دم وسم به لرزه بود که هیچ فکر و ذکرش به
چاره ای تمیز
- روز، بارشو میبست - عصر داشت میومد
هوا تاریکی
هی بیشتر میشد
کوره تو
فکر کشتن بزه
- بزه تو فکر کندن طناب
خورشید
ناپدید پشت اون کوها
شغالا
همه خنده میکردن
به شهر
و روستا حمله میکردن
چماقا
به دست اسید تو شیشه
هرجا بزی
بود زنده یا مرده
هر جا
کوری بود تو فکر یه گاو
یه گاو
بزرگ، یه گاو زیبا
شیر
مجانی
گوشت
پروارش توی قصابیا - بز چه خریه - مرگ بر بزا باد
گاو
پرستیدن کورا رو گرفت - بز دیگه صدتاش یه قازم نبود - دست بر غذا.
_ کور ناشکر در حیاط خانه خود - بز
صدا میکرد و در خفا - قمه ای تیز - محو به زیر عبا - کورییش آنچنان بود که نمی دید
سر چاقوش ز زیر عبا پیداست
- بز بیچاره تا دید
چاقو را
جمع کرد
هرچه در توان میداشت
خیز
برداشت و یکباره
همچو
رعدی بسان خمپاره
کند از
پای آن زنجیر
بپرید چابک و مست
شد به یکباره
محو ز ِ حیاط
کوره تو
فکرش یه گاو زیبا - باشیر زیاد - پهن قوی وخیلی چیزا - میخای بدونی من نمی دونم از
خودش بپرس
کوره
مونده لال کنار حوضش غمگین و تنها تو فکرش یه گاو.
پایان
پرده اول.
نویسنده دامون