۳۰ بهمن ۱۳۹۷

خاطره







دست میرود در نا بهنگام خنجری که به فرمان نشسته است
دردی، پیله میکند در کتفی،
میساید ناخن خویش را به ناودان و مضنون میخندد عابری
تو در پیچ و تاب کوچهء فردا  و او، در آستان‌ ِ دری که  پاشنه ندارد
دری به آن دست که پهنه‌ ندارد و استوار بر دلیلی نیست
دل، هُره میرود، که مبادا در خالی خویش آهسته بمیرد
و قطره قطره ء خون است که از کتف میچکد
و دستِ دوست ، خنجریست


دامون
٠٤/٠٦/٢٠١٥

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من