رَستم از این نفس و هوا ، زنده بلا، مرده بلا
زنده مرا مرده وطن، نیست دراین فضلِ خدا
*
!رَستم از این بیت و غزل، ای شهِ سلطان ازل
مفتعلِ مفتعلند، مفتعلن کُشت مرا
*
َقافیه و مغلطه را گو همه سِیلاب بَرد
پوک بود، پوست بود، درسرُ مغزِ شعرا
*
آن خمشِ "مغز منی"؟، پردهٔ آن نغزِ قَنی
کمترِ فضل خمُشیست، کَِش نبُوَد خوف و خفا
*
بر دهِ ویران نبود عُشرِ زمین، کوچ و کَلا
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد ختاست
*
تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من
تا به صَلیبم نکِشد، کی دِهدم بهرُ عطا
*
مرد سخن را چه خبر از خمشی همچو شکر
خُشک چه داند چه بود، تَرطلا ترطلا
*
آینهاست آینهام، مرد مقالات نهام
دیده شود حال مرا، چشم شود گوش شما
*
دست فشانم چو شجر چرخزنان همچو قمر
چرخِ من از رنگ زمین، پاک تر از، چرخ سما
*
عارف گوینده بگو تا که دعای تو کند
چون که خوش و مست شود، هر سحری، وقت دعا
*
دلق من و خرقهٔ من، از تو دریغی نبوَد
هرچه ز سلطان رسدم ، نیم تو را، نیم مرا
*
از کف سلطان رسدم ساغرِ سُقراط قدم
چشمهٔ خورشید بوَد جرعه ای از او به گدا
*
من خمُشُ خسته گلو، عارفِ گوینده بگو
آنکه تو داوود دمی، من چو کُهم، رفته ز جا
غزل شمارهٔ ۳۸
مولوی » دیوان شمس » غزلیات
توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون
ترتیب واژه ها
رَستن آزاد شدن