September 16, 2021

نمیشود که گفت نه

 








نمیشود که گفت نه

اما

راضی به رضای خدا هم نتوان ماند دراین ماسیده ء همچو ماست که برماست

و نتوان جدا شدن ازآن

چرا که

شاید رسوخ ریشه‌ ء ما در خاک از شیرازه بیرون شود با این شهاب های رنگارنگ که میدرند سینه ء آسمان را در اوج

**

راضی به رضای چه کسی باید بود؟

که بیاید روزی و شمشیر زنگار بسته خویش رااز نیام برکشد، به جایِ افشاندنِ تکه تکه ء نان، بافشاند خون، در قنات شهر و دوباره

قصهء دندان و سنگ

قصهء زندان و یوق

قصهء

آتش و باران سرب

..... داستان قهقرا افتادن ِ در چاله ای با دست خود

**

به امید چه کسی باید بود؟

که بیاید روزی

و صد هزار زهر عقرب و مار را

دوای دردِ ما کند؟



دامون

دی

۱۳۹۱



September 5, 2021

باران

 

 


 



جاری ابرها را در جنگل بی پایان ستاره ها

از هر کنارهء آسمان نظاره گرم

میخروشد در تاریک مُدام پژواک ِ یک یک توده ها ی مُتمادی

همچون قراولان‌ِ سلطانی قدار بند

میبارد از هر گوشه ء نهان، بر بوته هایِ خشکیده و اطشان

قطره قطره چکه های باران



آه ای فرشتگان زیبا

که آبستن شکوه بارانید

و میبارید دانه های عصیان زا در رعد هر صدا

با واژه با حرف چگونه توانم بیانتان؟



چگونه توانم نوشت شمایان را به رویِ سطح این کولاب شور؟



دامون

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List