۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۴

آه از این زشتان که مه‌ رو می‌نمایند در نقاب

 








غزل شمارهٔ ۲۹۸


آه از این زشتان که مه‌رو می‌نمایند در نقاب
از درونسو کاه تابند از برونسو ماه تاب


چنگِ دجال از درونند رنگِ اَبدال از برون
دامِ دزدان درضمیرند، رمز شاهان در خطاب


عاشق چادر قماشند، خَردوان در آب ٌ گل
تا نمانند زآب ٌ گل ، مانندِ خر اندر خلاب


چون به سگ نان افکنی‌، بویی کند، وآنگه خُورد
سگ نِئی‌، شیری‌ اگر،  بهرچه ات باشد شتاب‌؟


گرتو در مٌردار بینی رنگکی، گویی در او افتاده جان
!جان کجا‌، رنگ از کجا‌؟ جان را بجو‌، جان را بیاب


تو سؤال ُ حاجتی‌، دلبر جوابِ هرسؤال
چون جواب آید،  فنا گردد سؤال اندر جواب



از خطابش هست گشتی،  چون شراب ازشهدآب
وز شرابش نیست گشتی،  همچوسِکر اندر شراب

او، زِ نازش سر کشیده همچو آتش آفتاب
تو، زِ خجلت سر فکنده چون خطا پیش صواب


گر خزانِ  غارتی مر باغ را بی‌برگ کرد
عدل سلطان بهار آید برای فتح باغ


برگ‌ها چون نامه‌ها برآن نبشته خط به خط
شرح آن خط‌ها بجو در اندٌه‌ِ اٌم‌اَلکتاب


مولوی » دیوان شمس » غزلیات
توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ  شعور برسانند
دامون



آه از این زشتان که مه‌رو می‌نمایند از نقاب
از درون‌سو کاه‌تاب و از برون‌سو ماهتاب

چنگ دجال از درونند، رنگ ابدال از برون
دام دزدان در ضمیر و رمز شاهان در خطاب

عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل
تا نمانی ز آب و گل مانند خر اندر خلاب

چون به سگ نان افکنی‌، سگ بو کند آنگه خورد
سگ نه‌ای‌، شیری‌، چه باشد بهر نان چندین شتاب‌؟

در هر آن مردار بینی رنگکی گویی که جان
جان کجا‌ رنگ از کجا‌؟ جان را بجو‌، جان را بیاب

تو سؤال و حاجتی‌، دلبر جواب هر سؤال
چون جواب آید فنا گردد سؤال اندر جواب

از خطابش هست گشتی چون شراب از سعی آب
وز شرابش نیست گشتی همچو آب اندر شراب

او ز نازش سر کشیده همچو آتش در فروغ
تو ز خجلت سر فکنده چون خطا پیش صواب

گر خزان غارتی مر باغ را بی‌برگ کرد
عدل سلطان بهار آمد برای فتح باب

برگ‌ها چون نامه‌ها بر وی نبشته خط سبز
شرح آن خط‌ها بجو از عنده‌ُ ام‌الکتاب

دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من