۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۴

میطراود از کوزهء چشمانت هر آنچه نهُفته در او





تأملی نبوَد
که عاشقانه بسرایم
قصیده ای، در این سرا
که ندارد نشان ز ِ شعلهء عشق


در آخرین ترانه ء من
جاری بودن تو منجمد است
و تا ابد مرا
به اقتدار بماند
اغماض ِ خالی تو

*
میطراود از کوزهء چشمانت
هر آنچه نهُفته در اوست

مُشکِ خُتن میبوید، بی آنکه صاحبش بر بگوید به دروغ
*
ومن، میآویزم دگرباره
در جامه دان حکایت، اندیشهء تورا
تامهتاب شبی دیگر
و آسوده خیالی

باشد که‌در حریم هر حرف و گفت و گو
پنهان گذارمت
که مبادا، دیده بجنبد
در خیال ِ تو
و گرُ بگیرد دل 
به خاطره ای






دامون

١٢/آذر/١٣٨٨

 فرتور بالا: شاخاب پارس از بلندی های مکران ایران


دلشده گان

بايگانی وبلاگ

درباره من

عکس من
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

فهرست وبلاگ من