تو نوشته ها میگشتم ،
اصلن بگم از بی دماغی چند وقتیه مثل گِل ماسیدم تویِ ناودون، پیِ یک واژه یه حرف،
که سرِ دو راهه ها وانَسسه، هر جا میری پیدات نمیشه هر چی میشنوی جورایی به خطا
گفته شده، تکراریه مثل لشگر توپ و تفنگ
اونام که میشناسیشون، یا تو سیِ کتاب نوشتن و بلقور حرفای
گُنده گُنده اند، یاتو قبرستون خوابیدن حمومِ افتاب میگیرن
حرفی که بگیرتت تو دوکون این عطارها پیدا نمیشه، سُراغ
دلشدگانم که میری، همشون خاک میخورن بوی کهنه گی میدن تمومشون
میگم: چشما رو که نمیشه بست یا که بشی جزو خنزل پنزلایِ لایِ
پا شون، باید بتونی بپری از خطر از خاطره از جنجالِ این همه عقرب و مار که میگه
فراموشش کُن, گذشته رو، حرفی ازش نزن، به خاطر نیار آقا، مرتیکه نمیفهمه خُناق چیه
که اون گلوشو بگیره، پا گذاشته رو همه آرزو ها اون پرپر شُده ها دلقکِ بی معنی کون لیس
دلم پُره
مپُرس چرا
دامون
٠٩/٠٧/٢٠١٦