October 25, 2024

تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری‌ست

 








تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری‌ست
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری
درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها
به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر
به آن نگاهِ پُر از آفتاب می‌نگرند 

تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته‌اند؛
تو را به نام 
صدا می‌کنند
هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت‌ها
لب حوض
درونِ آینهٔ پاک آب می‌نگرند

تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده‌ست
طنینِ شعرِ گاه تو در ترانه‌ٔ من
تو نیستی که ببینی، چگونه می‌گردد
نسیم روح تو در باغِ بی‌جوانهٔ من 

چه نیمه‌شب‌ها، کز پاره‌ ه‌ای ابر سپید
به روی لوح سپهر
تو را، چنان‌که دلم خواسته‌ست، ساخته‌ام
چه نیمه‌شب‌ها ـ وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم هم‌زدنی
میان آن همه صورت، تو را شناخته‌ام 

به خواب می‌ماند
تنها، به خواب می‌ماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست، از تو می‌گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می‌شنوم 

تو نیستی که ببینی، چگونه دور از تو
به روی هرچه درین خانه است
غبار سُربیِ اندوه، بال گسترده‌ست
تو نیستی که ببینی، دل رمیده‌ٔ من
به‌جز تو، یاد همه چیز را رها کرده‌ست 

غروب‌های غریب
در این رواق نیاز
پرنده‌، ساکت و غمگین
ستاره‌ بیمار است 

دو چشم خسته‌ٔ من
در این امید عبث
دو شمع سوخته‌جانِ همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی 




فریدون مشیری

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List