November 7, 2014

از شعر و از غزل



ورق میزنم شعرهایم را، سپید از رُخسارشان پیداست
و در باطن، چونان شراب چل ساله لمیده اند در کوزه ی لبهایم
من، و این من در من، این مغلطه که از شعر و از غزل، که تو گویی الهام است
کاغذ چرکیست، از عصاره ی ضُلال عشق، الوان مینگارمش
آه ای دل انگیز شعرهایم
فرخ گونه را جُز سنگواره ای برجا نیست
و این تردد زمان و جبر، که میخراشد ناخن خویش را، به ناودان خشگ امروزم
و هنوز

دامون

٣١/١٠ ٢٠١٤


No comments:

Post a Comment

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List