نمیشود که گفت نه، اما
به رحمتِ خدا هم
نتوان گذاشت و رفت
یعنی که اسطوره در نوردیده در قفا را
نمیشود که انکار کرد ورفت
مثلِ بادی که در قفا، نه، نمیشود
اول دلیل برادریت را
ثابت کن، نی آنکه
!پَنبِه ام به گوش بنشانی
من فرزندی ناخلف از آدم نبوده ام
پرداخته ای
از عاملی، مُفرَدُ نکره
در بسترِ موئنثی معلوم
نه
عشق است افتخارم
نه گریه ای
سر درآورده
از آستین شعبده ای
نه
نتوان
که گُفت نه
،و نه
به رحمت خدا هم
نتوان گذشت و رفت؛
من به زیرِ آفتابی تابان
ومن
گذشته از جان
درکویر مسدود این برهوت
.در بستر زخم خورده زِ شَلّاق ِ زندگی
!من نتوانم گذشتُ رفت
در گوش حادثه، پنبه ای از جنس سنگ
از جنس ناشنوایست
:در توحم
مردی, نشسته به شاخهء درخت
.که با تیشه ای به دست
در گوش حادث اما
هزار نجوا ست
که آهنگی
مُلایم از دور است
و در نزدیک
لهیب سختِ ناحنجارِ زندگیست
در منجلابِ جنایتِ انسان
برای مُشتی دولار نا قابل
نه
نتوان گذشتُ رفت
دامون
٠٩/١٠/٢١٥
No comments:
Post a Comment