February 26, 2024

جنایت ۲







 


نمیشود که گفت نه، اما

به رحمتِ خدا هم

نتوان گذاشت و رفت

یعنی که اسطوره در نوردیده در قفا را

نمیشود که انکار کرد ورفت

مثلِ بادی که در قفا، نه، نمیشود

اول دلیل برادریت را

ثابت کن، نی آنکه

!پَنبِه ام به گوش بنشانی

من فرزندی ناخلف از آدم نبوده ام

پرداخته ای

از عاملی، مُفرَدُ نکره

در بسترِ موئنثی معلوم

نه

عشق است افتخارم

نه گریه ای 
سر درآورده 

از آستین شعبده ای


نه

نتوان

که گُفت نه

،و نه

به رحمت خدا هم

نتوان گذشت و رفت؛


من به زیرِ آفتابی تابان

ومن

گذشته از جان

درکویر مسدود این برهوت

.در بستر زخم خورده زِ شَلّاق ِ زندگی

!من نتوانم گذشتُ رفت



در گوش حادثه، پنبه ای از جنس سنگ 


از جنس ناشنوایست


:در توحم

 مردی, نشسته به شاخهء درخت 

.که با تیشه ای به دست


 در گوش حادث اما 

هزار نجوا ست

که آهنگی 

مُلایم از دور است

و در نزدیک

لهیب سختِ ناحنجارِ زندگیست

در منجلابِ جنایتِ انسان

برای مُشتی دولار نا قابل

نه 

نتوان گذشتُ رفت



دامون

٠٩/١٠/٢١٥

 

No comments:

Post a Comment

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List