دیگر نمیرود دستم که بنویسد جمله ای برای ِ تو
نه دلم
هرگز نبوده انتظارم که گُم شوی
میان خنزل پنزل های کهنهء افکارم
.آه نبود، عاشقی
که فریادش کنم در دودی ِ سیگار
و یا
در فال قهوه، یاکه در حزیان
بیماری نبود عشق ، که بستری کند مرا، در تبی چهل درجه
درد نیست عشق
که به دنبال دستمال بگردی برای بستنش بر شقیقه ات
مثل وبا
میگیرد
آهسته آهسته
راه گلویت، که حتی نتوانی نوشیدن، که مبادا تَنگَت
این همه که گفته اند، عشق نیست
که با تنبک و ساز بشود سرائیدش
که با موسیقی پاپ تخته بیاندازی در شلنگش
و دلم دلم را سر دهی
عشق
مثل انقلاب
خون میخواهد
هر روزش
نمیشود
بُرید سرش را،
زیر آب کرد
پیکرش را
تا از آسیاب بیاُفتد
آب، بر وفق مُراد
!نه
این عشق است
آن را پنهان نمیشود کرد در پستوی خانه
یاکه فراموش
به خاطر کُنده و ساطور ِ آن جوانمرد قصاب
که مینوازد تار در هر بندش
دل وجگر که نیست
دل و روده هم
و یا، تخیلی از پیش ساخته، که در ترنمش
،
عشق لِنگهءکفش نیست
که با دو پا، پیله کنی در تَنگش.
عشق انقلابی سفید است، مثل ماست
.نمیتوانی بگویی که سیاه است، به خاطر رنگ ِ تغارش
**
آسمان ِ دود گرفتهء افکارم
و این حزن ِ دُچار لبخندت
آن ندانم ِ دانا
و آن دفع
که آن نیستم، که تو گویی
آنکه تو میدانی و کمی از آنرا من
دیگر نمیرود دستم که بنویسد جمله ای برای ِ تو
نه دلم
هرگز نبوده انتظارم، که گُم شوی میان خنزل پنزل های، کهنهء افکارم
هرگز
دامون
٢٧/٠٧/٢٠١٤
نقاشی، از دامون