July 27, 2014

به زیبا ترین شب ِ سال


دیگر نمیرود دستم که بنویسد جمله ای برای ِ تو

نه دلم

هرگز نبوده انتظارم که گُم شوی 

میان خنزل پنزل های کهنهء افکارم

.آه نبود، عاشقی 

که فریادش کنم در دودی ِ سیگار

 و یا 

در فال قهوه، یاکه در حزیان

بیماری نبود عشق ، که بستری کند مرا، در تبی چهل درجه

درد نیست عشق

که به دنبال دستمال بگردی برای بستنش بر شقیقه ات
مثل وبا 

میگیرد
آهسته آهسته
راه گلویت، که حتی نتوانی نوشیدن، که مبادا تَنگَت
این همه که گفته اند، عشق نیست
که با تنبک و ساز بشود سرائیدش
که با موسیقی پاپ تخته بیاندازی در شلنگش
و دلم دلم را سر دهی
عشق
مثل انقلاب
خون میخواهد
هر روزش
نمیشود
بُرید سرش را،
زیر آب کرد
پیکرش را
تا از آسیاب بیاُفتد‌
آب، بر وفق مُراد
!نه
این عشق است
آن را پنهان نمیشود کرد در پستوی‌ خانه
یاکه فراموش
به خاطر کُنده و ساطور ِ آن جوانمرد قصاب
که مینوازد تار در هر بندش
دل وجگر که نیست
دل و روده هم
و یا، تخیلی از پیش ساخته، که در ترنمش
،
عشق لِنگهءکفش نیست
که با دو پا، پیله کنی در تَنگش.
عشق انقلابی سفید است، مثل ماست
.نمیتوانی بگویی که سیاه است، به خاطر رنگ ِ تغارش

**
آسمان ِ دود گرفتهء افکارم
و این حزن ِ دُچار لبخندت
آن ندانم ِ دانا
و آن دفع
که آن نیستم، که تو گویی
آنکه تو میدانی و کمی از آنرا من

دیگر نمیرود دستم که بنویسد جمله ای برای ِ تو

نه دلم

هرگز نبوده انتظارم، که گُم شوی میان خنزل پنزل های، کهنهء افکارم

هرگز

دامون
٢٧/٠٧/٢٠١٤
نقاشی، از دامون

July 24, 2014

دل میرود ز دستم




دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
آیینه سکندر جام جم است بنگر
تا بر تو عرضه دارند احوال ملک دارا
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را

حافظ

July 19, 2014

نه چندان دور



روزی نه چندان دور- داستانم، به پایان میرسد- بر به دست خویش
به دستی که، مأمور است و، معذور
دستی که در پناه ِ آستین، خنجری پنهان را در به خفا
بر به کِتفم، بر نشانه است
دستی که در بی گناهی تطهیرِ آبی مقدس، سخت میشویَد، بد و خوب مرا به خون
و عاجز از، دوچشم،دو گوش و زبان، مأموریست معذور
***
و اما
در نبود من
زنانی از جنس خواهران رو حانی
در بَدر شب، به احیا مینشینند
و نُقل و خُرما ئی را
بر به شهادت
به بی گناهی خویش
بر به کام تلخ گزندهء پرسشگران
پُر زِ شَهد میسازند
***
روزی نه چندان دور
 نشسته، بر به کتف من
چو خنجری


دامون

١٧/٠٧/٢٠١٤

July 17, 2014

بانگ زدم نیمه شبان، کیست در این خانه دل


  
بانگ زدم نیمه شبان، کیست در این خانه دل
گفت منم، کز رخ من شد مه و خورشید خجل
گفت که این خانه دل پر همه نقشست مرا
گفتم این عکس تو است، ای رخ تو رشک چگل
گفت که این نقش دگر، چیست پر از خون جگر؟
گفتم این نقش من است خسته دل و پای به گل
بستم، من گردن جان، بردم پیشش به نشان
مجرم عشقم، به مکن مجرم خود را تو خجل
داد به سر رشته من، رشته‌ ی پرفتنه و من
گفت بکَش، تا بکشم هم بکَش و هم بگُسَل
تافته در خرگه جان، صورت تُرکم، به جهان
!دست ببردم سوی او، دست مرا زد که بهل
هر که درآید به دَرَم، بر سر شاخش نزنم
کاین حرم عشق بود، نی حیوانی  که خجل
***
هست صلاح دل و دین صورت آن تُرک یمین
!چشم فرومال و ببین، صورت دل صورت دل



دیوان شمس 
غزل شمارهٔ ۱۳۳۵


توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند



دامون











July 16, 2014

خوش هوسیست عاشقی




خوش هوسیست عاشقی، جان به فدای عاشقی

عشق پرست ای پسر، باد هواست مابقی

از می عشق سرخوشم، آتش عشق مفرُشم

پای بنه در آتشم دست از این منافقی

از سوی چرخ تا زمین، سلسله‌ ایست آتشین

سلسله را بگیر اگر، در ره خود محققی

عشق مپرس چون بود، عشق یکی جنون بود

سلسله را زبون بود، نی به طریق احمقی

عشق پرست، ای پسر، عشق خوش است ای پسر

رو که به جان صادقان، صاف و لطیف و صادقی

راه تو چون فنا بود، خصم، تو را کجا بود؟

طاقت تو کرا بود، کآتش تیز و مطلقی

جان مرا تو بنده ای، عیش مرا تو زنده ای

هست کن و بیافرین، بازنمای خالقی

این نفست خموش کن، در خمشی سکوت کن

وقت سخن، تو خامشی، در خمشی، تو ناطقی

بی‌دل و جان سخنوری، شیوه گاو سامری

راست نباشد ای پسر راست برو به حاذقی


دیوان شمس



توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند

دامون


July 15, 2014

آمده‌ام چو عقل و جان، از همه دیده‌ها نهان




آمده‌ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم
ور تو بگوئیم که نی، نی شکنم شکر برم
آمده‌ام چو عقل و جان، از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان، مشعله نظر برم
آمده‌ام که ره زنم، بر سرگنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم، زر نبرم، خطر برم
گر شکند دل مرا، جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد، من ز میان سر برم
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم
آنکه ز زخم تیر او، کوه شکاف میخورد
پیش گشاد ِ تیر ِ  او، وای اگر سپر برم

در هوس خیال تو، همچو خیال گشته‌ام
وز سر رشک نام تو، نام رخ دگر برم
این غزلم جواب آن، باده که داشت پیش من
گفت بخور، نمی‌خوری، پیش کسی دگر برم

غزل شمارهٔ ۱۴۰۳
  دیوان شمس
تفکیک ابیات و تغییر لغات نسبت به تفهیم بیشتر
از دامون

July 12, 2014

تا تو ز دیوان نرهی، ملک سلیمان نبری




برگذری، درنگری، جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل، که از او، هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک رَهَش، در نگشاید به رضا
تا نَکِشی خار غمش، گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی، دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی، گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخِ تو را، تا که تو بی‌سر نشوی
کس نخرد نقد تو را، تا سوی میزان نبری
 تا تو شدی مست خدا، غم نشود از تو جدا
با صفت ِ گُرگدَری، یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نشوی، کی همه محمود شوی؟
تا تو ز دیوان نرهی، ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند، محنت تن رام کند
محنت دین گر بِکِشی، دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو، جانب بازار جهان
ز آنک در این بیع و شری، این ندهی آن نبری
خاک، که خاکی نهلد، سوسن و نسرین نشود
تا نَکَنی دلق کهن، خلعت سلطان نبری
آه، گدارو شده‌ای، خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافر ی و مال مسلمان نبری
هیچ نبرده‌ست کسی، مهره ز انبان جهان
رنجه مشو، زآنکه تو هم، مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبری،  گوهر ایمان نبری
گر تو به جان بخل کنی، جان بر جانان نبری
ای کشش عشق تو را، می‌ننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل از ایشان نبری
هین بکشان، هین بکشان دامن ما رابکشان
ز آنکه دلی که تو بری، ره به پریشان نبری
راست کنی وعده خود دست بداری ز کَسَش
تا همه را رقص کنان، جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من، تا دل من باز شود
ز آنک تو در سنگدلی، لعل بدخشان نبری

غزل شمارهٔ ۲۴۵۵
 » دیوان شمس »
توضیح: تغییر لغات، ویرایش و تنظیم جدید مبنی بر استنباط و پژوهش شخصی من است و درجهء انحصار و تغییر مکرر در غزل های شمس نیست؛ بنا به تضادی که در طبقاط مردمی و حاکم از بدو تدوین شمس وجود داشته و هست، مصداق مبرم، همیشه بر آن بوده که واقعیت را از روایت کاتبان مزدور به تفریقِ شعور برسانند
دامون

July 3, 2014

سنگی که در قلب خاره ء خویش هزار دستان شد



سنگی پرتاب شد
پرتاب سنگ از دست رفته بود
و پای سنگ در میانبر هوا زوزه میکشید
من در اطراف رها به زیر سایه سنگ
****
سنگ سینه ی خویش را در بُعد خواهشِ خورشید، چون سپری کرد
با دست ِ عُقده هاش،  به پای من کوبید
****
قصه ها در دل سنگ است، داستانی
گاهی سنگ، که پشت خویش را، به قبر کرده، با خویش میگوید: که داس محبت فقط با تپشهای چکش به خدشه نشیند
و خطی، بر ضریب سوزن نازک، میخنوشته ای شاید، پدید آرد
،که سّر لامتناهی را، با هزار قافیه بتوان بر آن نوشت؛
 تفسیر ِ سنگ و رهاییش از دست را، در این مقوله کاری نیست
چرا که 
علتیست واضح 
بر توهمی ساده 
به یک اتفاق ِ خورد
*****
باری،
سنگ در بنُبست ِ کوچه ی خوشبختی، به پایم خورد

که در آن سار را سنگ و سنگ را سار کنند


دامون

٠٣/٠٧/٢٠١٤

دلشده گان

Blog Archive

About Me

My photo
سخن سرآمد تمامی افکار را در تجمع خطوط می انگارد، آنگونه که خاک با وزش باد دانهء محاجر را ‌ در لفاف خویش به آغوش میکشد و طراوش هر قطرهء باران نمناکی بهشت بعید را مهیّا گُستاخی قلم اما، پارچه ای سپید را با جوهری چکیده از اندیشه به گُلستانی الوان بَدَل که داد را از بیداد تمیز میدارد دامون** ١٩/٠١/١٣٨٩

My Blog List